بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

یک داستان کوتاه غم انگیز

۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۳:۴۱
نویسنده : کازی وه

از وقتی مهرخروج توی پاسپورتش خورد ۱۴ روز است که دست هایش را نگرفته ام. بدتر از آن که بعد از شش سال هنوز یک عکس دو نفره درست و حسابی هم نداریم.

این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌هاست*

۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۳
نویسنده : کازی وه

بعد از اراده، توانایی نوشتن، قدرت تکلم و راه رفتن، حالا لبخندم را هم از دست داده‌ام. مامان بیچاره امروز بعد از اینکه لباس و ‌وسایلی که تازه برایم خریده‌بود را نشانم داد، ده دقیقه یا بیشتر منتظر ماند. نه برای اینکه بشنود "ممنون" "چقدر قشنگن" فقط برای اینکه این ماهیچه‌های کوفتی روی صورتم کمی به طول بازشوند. فقط کمی. همین!

* هرشب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز

این آسمان غمزده غرق ستاره‌هاست

سیاوش کسرایی

مممممممووت

۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۰۶
نویسنده : کازی وه

وقتی آدم‌ها دلشان برای هم ضعف می‌رود و نگاه‌های بی‌حالتشان برق می‌زند و عمق می‌گیرد؛ هیچ چیز به اندازه بوییدن شانه و مو و یک ماچ محکم و صدادار از گونه سمت چپ این حالشان را تکمیل نمی‌کند. یعنی هیچ چیزها...

رویای مفت‌خوری

۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۳:۰۸
نویسنده : کازی وه

مطمئنم یک جای این دنیا الان بیست و پنج‌سال قبل است و دخترکوچولویی زیرپتو‌ کنار پدرش خوابیده و دست‌ بزرگ و زبرش را گرفته و درحالیکه کشیک خرناس‌های بابا را می‌دهد به این فکر‌می‌کند چه وقت و چطور فردا از درخت همسایه توت بچینند که صاحب‌درخت نیافتد دنبالشان.

نقاش لال

۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۱
نویسنده : کازی وه

من هنوز هم با قطعیت فکر‌می‌کنم خدا بایستی یک کم، فقط یک کم از استعداد ترسیم را شده توی یک سلول کوچولو از انگشت شست دست چپم میریخت که آن وقت بوم نقاشی و رنگ‌هایم را بر‌می‌داشتم و از همه‌جا می‌زدم به چاک و تا ابد هم با هیچکس حرف نمی‌زدم. هوووم. چه خیال خامی!

عاق والدین و طردشدن از خانه و این‌ها

۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۰
نویسنده : کازی وه

یک قصه نوشته‌ام درباره پدرها و دخترهایشان که مطمئنم اگر یک روزی به دست بابا برسد قطعاَ از ارث محرومم خواهدکرد!

چلاندنی‌ها (۱۷)

۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۰۷
نویسنده : کازی وه

روح بودن یک فرصت استثنایی بود که من به محض به دنیا آمدن از دستش دادم. دست خودم نبود والا به احتمال ۹۸درصد همان روزی که قراربود در این جسم دمیده شوم دکمه انصراف را فشار می‌دادم و خدا را بالاخره با هر ضرب و زوری که شده راضی می‌کردم که بگذارد همان نامرئی‌گونه به زمین یا هرکجای دیگری که عیش‌گاه بقیه ارواح بود بروم. حالا هر چقدر سنم بیشتر می‌شود مطمئن‌‌تر می‌شوم که نامرئی بودن بیشتر به کارم می‌آید. لذتی که در نگاه کردن و گوش‌دادن به غریبه‌ها و تماشای رابطه‌شان با دیگران هست در هیچ‌چیز دیگری نیست. 

مرد که بعدا فهمیدم پدر دختربچه چهار، پنج ساله است بعد از چند دقیقه که با دوست‌هایش درباره کار و بارشان حرف زدند، سه تا بچه ای که ازشان خواسته بود منتظر بمانند تا بحث و جدال آدم گنده‌ها تمام شود را با یک اشاره به سمت خودش کشاند و با لحن جذابی رو بهشان گفت "خب، من سرتاپا گوشم. امر بفرمایید." دخترکش یک قدم از بقیه جلوتر اومد و گفت "من و احسان و نازی میخواستیم برای سلین و اکبر و میترا خواهر و برادر پیدا کنیم که بعدش..." یکی از مردها پرید توی حرف دختربچه‌ و گفت "سلین و اکبر و میترا؟" دخترک دست به سینه رو بهش گفت "جوجه‌هامون دیگه" جمع یک خنده ریزی کرد، اما پدر با جدیت از دخترش خواست که ادامه بدهد. دختر گفت "واسه اینم سه تا تخم مرغ از تو یخچال مامان برداشتیم بردیم گذاشتیم زیر گربه سیاهه که دم نداره" یکی از توی جمعیت گفت "تخم مرغو گذاشتین زیر گربه؟ مگه مرغه؟" احسان که ظاهرا پنج، شش ساله بود رو بهش گفت "نه مرغ نیس، اما مامان که هست من خودم دیدم که اون روز تو پارکینگ نازی اینا داشت بچه‌هاشو شیر می‌داد.. بعدشم تو مهدکودک بهمون گفتن اگه یه مامان رو تخما بخوابه اونا جوجه میشن" آدم گنده‌ها دوباره خندیدند و حرف‌هایی زدن که به نظر خودشان خیلی کول و بامزه می‌آمد. اما پدر دختر موفرفری دست به سینه و انگار که مهمترین مسئله دنیا جلوی رویش قرارگرفته شده باشد رو به بچه‌ها گفت "خب حالا چه اتفاقی افتاده؟" دخترش جلوتر رفت و گفت "بابا موقعی که رفتیم سراغ تخم مرغا همشون شکسته بودن، یکی هم داخلشون رو خالی کرده بود، هیچی توش نبود" بعد با بغض ادامه داد "مامانشونم پیششون نبود" یکی دیگه از مردها گفت "خب معلومه گربه هه خورده دیگه" نازی که تا آن لحظه خیلی ساکت و آروم یک گوشه وایساده بود برگشت و گفت "نههه چونکه گربه فقط گوشت و شیر میخوره" (تمام ر ها را هم ل تلفظ می‌کرد) احسان و دخترک هم در تایید حرف‌های نازی دست‌ها و سرهایشان را تکان دادند. پدر دست دخترش را گرفت و گفت "پرناز جون گربه تخم مرغم میخوره" پرناز گفت "نه نمیخوره که" بابا گفت "چرا گربه همه چیز میخوره.. هرچی بذاری جلوش میخوره" پرناز با سماجت منکر لذیذ بودن تخم مرغ برای گربه سیاهه که دم نداشت شد و برای پدرش توضیح داد که مامان ها بچه‌هایشان را نمی‌خورند. این لحظه احساس کردم دارم یکی از طلایی‌ترین رصدهای زندگی‌ام را می‌کنم. دیدم پدر نه می‌خواست دل بچه‌ها را بشکند، نه توی آن جمع بهشان بفهماند حرف‌هایشان منطقی نیست و نه می‌دانست چطور برایشان توضیح بدهد گربه‌ای که این‌همه پروبالش دادند و دوستش داشتند تخم‌مرغ خودی و غیرخودی سرش نمی‌شود. من هم کمی آن‌طرف تر بی‌توجه به چرخش صدوچند درجه ای ام روی نیمکت، طوری به لب‌های مرد چشم دوخته بودم که انگار حرف‌هایش قرار بود سرنوشت همه مان را مشخص کند. این لحظه احسان رو به دوست‌هایش گفت "شاید اشتباهی خورده، من خودم دیدم یه بار داشت اشتباهی کباب می‌خورد" بعد شانه‌هایش را بالا انداخت و آهسته گفت "شاید خورده" نازی که انگار یک چیزی یادش افتاده باشد یک دفعه فریاد کشید "وای نکنه اکبر و میترارو هم بخوره" هر سه تایشان خیلی سریع به سمت کوچه و احتمالا خانه‌هایشان دویدند و از پارک محلی کوچکی که بین دوتا کوچه و محاط به دوتا ساختمان بلند ساخته شده‌بود خارج شدند.

مردها باهم شوخی یدی می‌کردند و قهقهه می‌زدند. پدر پرناز که هنوز توی فکر و خیال پرونده بسته نشده بود سرش را چرخاند سمت من و انگار همدلی پیداکرده باشد دست‌هایش را نمیدونم والا طور توی هوا تکان داد و زیرلبی چیزهایی گفت. لابد چیزهایی که همان لحظه از ذهنش رد شده بود. همانطور که از ذهن من گذشت که کاش واقعا نامرئی بودم و چند روزی را با این مرد و دخترش سر می‌کردم تا بفهمم سرنوشت گربه سیاهه دم نداره و اکبر و رفقا چه می‌شود.

فرا تشکرکردن

۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۵۹
نویسنده : کازی وه

داشت برای دوستش میگفت که هرچه گشته متن آن سخنرانی را پیدانکرده. من شنیدم و سخنرانی را برایش تلگرام کردم. نه تنها تمام نیم‌ساعتی که منتظر اتوبوس بودیم تشکرکرد بلکه لحظه پیاده شدن هم خودش را رساند به من که خودم را پیچانده‌بودم دور میله‌گردهای وسط اتوبوس و گفت واقعا نمی‌داند با چه زبانی تشکرکند و اصلا باورش نمی‌شود و خیلی ممنون و خیلی چاکراست و امیدوار است که یک روزی جبران کند و از این حرف‌ها و من ازش خواستم سریعا محل را ترک کند که اگر به سرم بزند گوشی را ازش میگیرم و فایل را پاک می‌کنم. خندید و بالاخره دل‌کند.

حالا من مانده‌ام و سوالاتم.

یعنی همدلی اینقدر به قهقهرا رفته که مردی حدودا سی‌وچند ساله از کمک به این ناچیزی این‌همه سر شوق و کیف آمده بود؟ آنهم وقتی تنها زحمت من زدن پسورد موبایل و یک سرچ ساده در حافظه و فرستادنش از طریق اینترنت بود؟

با این اوضاع اگر کسی را ماشین زیر گرفت نرسانیمش بیمارستان چون احتمالا اگر از تصادف جان سالم به در ببرد از هیجان ناشی از پیداشدن یک همدل و ناجی سکته می‌کند!

.

۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۴۱
نویسنده : کازی وه

 نقاش‌ها و موزیسین‌ها تنها جانورانی هستند که میشود بهشان غبطه و حسرت‌خورد و از دیدن استعداد و تواناییشان بغض‌کرد و در مواقعی هم همچون اژدهایی حسود در خانه راه رفت و ذغال‌گداخته به اینور و آنور تف کرد.

در واقع وقتی نقش‌ها و رنگ‌ها از ذهن و خیال یک نقاش سر می‌خورند روی کاغذ و به چشم می‌رسند یا وقتی کسی صداهای ذهنش را طی یک فرآیند پیچیده و عجیب و غریب به سمع دیگران میرساند و بعد دست‌هایش را بهم میکوبد که آهان این همان چیزی بود که توی ذهن من بود. من، به عنوان یک آدمیزاد محدود که از قضا مستعد هم نیست به طرز سوزناکی حسرت میخورم و با خودم فکرمی‌کنم چرا باید از این نعمت محروم باشم؟ و چه می‌شد اگر محروم نبودم...

از نیازمندی ها

۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۶
نویسنده : کازی وه

به یک سرخپوست با قالیچه پرنده در سال ۱۹۶۰م نیازمندیم.