بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است.

یک داستان کوتاه غم انگیز

۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۳:۴۱
نویسنده : کازی وه

از وقتی مهرخروج توی پاسپورتش خورد ۱۴ روز است که دست هایش را نگرفته ام. بدتر از آن که بعد از شش سال هنوز یک عکس دو نفره درست و حسابی هم نداریم.

بستنی با چه طعمی بخریم که سگ هم نخورد؟ قهوه!*

۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۲:۵۷
نویسنده : کازی وه

* در سینما یک‌سری از فیلم‌ها یک سکانس پلان هستند. یعنی تمام فیلم بدون کات دادن در یک سکانس ساخته میشود. به اینجور پست‌ها هم که توی عنوانشان متن پست را توضیح میدهند لابد می‌گویند یک عنوان پست.

مقتبس و پیشکسوت این متد هم خانم سارا جولیکیان هستند :)

این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌هاست*

۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۳
نویسنده : کازی وه

بعد از اراده، توانایی نوشتن، قدرت تکلم و راه رفتن، حالا لبخندم را هم از دست داده‌ام. مامان بیچاره امروز بعد از اینکه لباس و ‌وسایلی که تازه برایم خریده‌بود را نشانم داد، ده دقیقه یا بیشتر منتظر ماند. نه برای اینکه بشنود "ممنون" "چقدر قشنگن" فقط برای اینکه این ماهیچه‌های کوفتی روی صورتم کمی به طول بازشوند. فقط کمی. همین!

* هرشب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز

این آسمان غمزده غرق ستاره‌هاست

سیاوش کسرایی

رونمایی از ته دنیا

۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۲
نویسنده : کازی وه

*عکاس را نمی‌شناسم.

مممممممووت

۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۰۶
نویسنده : کازی وه

وقتی آدم‌ها دلشان برای هم ضعف می‌رود و نگاه‌های بی‌حالتشان برق می‌زند و عمق می‌گیرد؛ هیچ چیز به اندازه بوییدن شانه و مو و یک ماچ محکم و صدادار از گونه سمت چپ این حالشان را تکمیل نمی‌کند. یعنی هیچ چیزها...

صدام حسین نباشید

۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۶
نویسنده : کازی وه

خرمشهر را خدا آزاد نکرد اصلا چه کسی میگوید خرمشهر آزاد شده؟من الان نشسته ام در دمای پنجاه و هفت درجه اش و دارم مینویسم از لای بوی خمپاره ها خانه های ویران شده که هیچکس دباره درستشان نکرد

کلا هیچ چیز اینجا از نو ساخته نشد من دارم از لای بوی جنگ مینویسم

یک جنگ زده فقط حرفهای یک جنگ زده را میفهمد اینرا موسی همیشه به من میگفت میدانست جنگ مرا از شهرم گرفته و اواره شهرهای مختلف کرده میدانست توی این جنگ لعنتی همه کسم را از دست داده ام

عموهایم را دایی ام را مادربزرگم را که از دق عموهام مرد پدرم را هشت سال تمام ندیدم به عموی بزرگم که موجی هم شده بود و دیگر حق جنگیدن نداشت میگفتم بابا

عمویم یا همان بابا همیشه میگفت نروی مثل محمود دکتر بشوی اگر هم شدی لااقل مثل محمود از همین معمولی هایشان باش متخصص نشوی از آنها که با شاه فالوده هم نمیخورند

من متخصص شدم اما آرزویم هست نه که با شاه حتی با یک خانوم خوشتیپ جذاب فالوده بخورم

سال هفتاد بود یعنی داشت سال هفتاد میشد چهارشنبه سوری بچه های یوسف اباد تهران که هیچوقت باهاشان کنار نیامدم ترقه زدند من سه متر پریدم خیال کردم خمپاره ست

عمو حمید چشمهاش را بست بدنش شروع کرد به تکان خوردن انقدرتکان خورد که آیینه ی خانه تازه مان شکست مادرم گفت بدشگون است و بدشگون بود عمو یک هفته بعد مرد

تازه فهمیده بودم بابام محمود است و حمید عمو بزرگه

تازه فهمیده بودم کاش بابام همین حمید بود نه محمود

تازه فهمیده بودم از این به بعد هر صدای بلندی ما را از جا کنده میکند

درست مثل حالا که از صدای بوق ماشین هایی که میخواهند ازم سبقت بگیرند میترسم بیایید همه تان سبقت بگیرید

جنگ زده ها از صدای بوق و ترقه و داد زدن و آژیر آمبولانس و آسمان قرمبه میترسند

بوق نزنید ترقه نترکانید داد نزنید مهربان باشید به سرشان دست بکشید لجبازی نکنید تهدید نکنید بدخلقی نکنید صدام نباشید

از وبلاگ htn.blogfa.com

رویای مفت‌خوری

۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۳:۰۸
نویسنده : کازی وه

مطمئنم یک جای این دنیا الان بیست و پنج‌سال قبل است و دخترکوچولویی زیرپتو‌ کنار پدرش خوابیده و دست‌ بزرگ و زبرش را گرفته و درحالیکه کشیک خرناس‌های بابا را می‌دهد به این فکر‌می‌کند چه وقت و چطور فردا از درخت همسایه توت بچینند که صاحب‌درخت نیافتد دنبالشان.

کیسه‌های سیاه، آویزه‌ به دیوارها

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۸
نویسنده : کازی وه

بهش گفتم دیگر نمی‌خواهم دنیا را تغییر بدهم. حتا هیچ تلاشی هم برای تحقق آن رویای کودکی‌ام که می‌خواستم جنگ و سیاهی و نفرت و بی‌سوادی را از زمین شوت کنم بیرون و از شرق تا غرب دنیا را ریسه‌های رنگی ببندم نخواهم کرد. بهش گفتم هر چقدر بچه‌تری، بزرگ‌بودن و سخت‌ممکن بودن اتفاق‌ها و کارها را جدی نمیگیری، با خودت می‌گویی بزرگ می‌شوم و هم‌قد دنیا بعد چه کارها که نمی‌کنم اما بد اینجاست که هر چقدر هم که بزرگ شوی به گرد پای گندگی مشکلات هم نمی‌رسی، آن‌ها هم هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند. انگار یک نفر نشسته پای یک تلمبه و کیسه‌‌های غم، جنگ، ناخوشی، تنهایی، نرسیدن و عزاداری را هی باد می‌کند؛ عاقبت هم یک روز منفجر می‌شوند و در پس دود و خاکستر این انفجار هیچ اثری از دنیا نیست.

چلاندنی ها (18)

۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۹
نویسنده : کازی وه

- اینا هم باغچشون قُربه داره!

+ منظورت گربه س؟

- قربه دیگه.

+ گربه!

- قربه!

+ گرررربه!

- قرررربه!

+ بگو گل

- گل

+ بگو گرگ

- گرگ

+ بگو گربه

- قربه!

+ گگگگ ربه!

یه نفس عمیق میکشد، به قُربه توی باغچه نگاه میکند و میگوید- پیشی اصن!

بخشیدن جان، بخشیدن شادی

۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۴
نویسنده : کازی وه

بخشیدن جان ، بخشیدن شادی چند روز است با خانم محترمی آشنا شده ام. او یکی از مربیان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. مربی یکی از مراکز فراگیر. مرکز فراگیر چیست؟ درواقع اعضای آن ناشنوایان، نابیناها و معلولین جسمی هستند طبعا کار کردن با این بچه ها بسیار دشوار است و صبر و حوصله می خواهد.حالا تصویر کنید زنی پیدا شود، ویژگی های نهفته ی آدم ها را پیدا کند و آنها را در راه اعتلای فرهنگ و هنر به کار بگیرد.

این چند روز جشنواره نمایش عروسکی در شهر ساری برگزار شد. زن دست پنج تا عضو نوجوانش را که نابینا بودند گرفت ، دو تا بچه ی سه ساله اش را زد زیر بغلش ،سوار مینی بوس شد و راه افتاد سمت شمال.

پیش تر انتقادات زیادی به گروه او وارد بود.اینکه بچه ی معلول باید با بچه های شبیه خودش رقابت کند. اینکه تو داری این بچه ها را آزار می دهی وقتی آنها را وسط بچه های عادی جا می دهی. اما گوش زن بدهکار نبود. این گروه از میان 473 گروه به مرحله ی نهایی راه یافته بود . بچه های سایر گروه ها معلولیتی نداشتند، اما این گروه متشکل بود از 5 دختر نابینا و 5 دختر عادی.دختران عادی عروسک گردان شده بودند و دختران نابینا گوینده ی صدای عروسک.و شگفت انگیز بودند. نشسته بودم و زل زده بودم به هماهنگی حرکت عروسک ها و صدای بچه ها....چطور ممکن بود؟ آنها چقدر می توانستند باهوش باشند؟ خدای من!

قبل تر چند نمایش دیده بودم از نوجوان ها؛جاهایی که گاف می دادند در دیالوگ ها، اما این 5 دختر نابینا یک گاف هم نداشتند .داستان را گم نمی کردند...یادشان نمی رفت. صدایشان خش نمی افتاد. وقتی صدای دیو را در می آورند صدا لوس و بی نمک نبود. صدای نمکی؟ ریز و ملوس و جذاب بود....

بعد که نمایش تمام شد بچه های عادی گروه، دست دوستان نابینایشان را گرفتند و ایستادند روی سن....آنها فوق العاده بودند.

زن در این بین دوقلوهای خودش را بغل کرده بود و داشت گروهش را نگاه می کرد. آنها را با خون دل به اینجا رسانده بود.

بعد که اختتامیه شد هم صداپیشگان جایزه گرفتند. هم زن بهترین نمایشنامه نویس شد و بابت کارگردانی جایزه ی دوم را گرفت. بعد بچه هایش را دوباره به دندان گرفت، سوار اتوبوس شد و از شمال رسید به جنوب تهران.....

می خواهم بگویم در گوشه گوشه ی دنیا آدم های زیادی در حال مبارزه اند...آنها به دیگران معنا و جان می بخشند اما هیچکدام ما آنها را نمی بینیم. ما نشسته ایم،زل زده ایم به مانیتورها و فقط آدم هایی را می شناسیم که جان ها را می گیرند....چنین تصویری است که ما را افسرده و غمگین کرده.

از وبلاگ خرمالوی سیاه