چقدر دلم برای وبلاگ نوشتن تنگ شده و چقدر دیگر آدم وبلاگ نوشتن نیستم. حرف زدنم کیلومترها با تصوری که اینجا از من باقی مانده فاصله دارد. اصلا هیچ ربطی به کازیوه این وبلاگ ندارم، هیچ ربطی به تصورات شما از خودم ندارم. وقتی این وبلاگ را شروع کردم انقدر زندگیام ساده و روزمره بود که از اتفاقات کوچک، ماجرا میساختم برای نوشتن. حتی کلی قصه و داستان نوشتم اینجا و خیلیها فکر میکردند واقعی است. در عوض الان هر چند روز یک اتفاق جدید میافتد و یک چالش جدید دارم. تجربههام انقدر زیاد شده که گاهی موقع تصمیمگیری گیج میزنم، احساس امنیتم مدام کم و زیاد میشود، از کارم استعفا دادم، چند دوست جونجونی و نزدیک دارم، خانهداری میکنم، مدام در حال تغییر کردنم و زندگی در مدار خوشی/ناخوشی در چرخش است. چقدر با نوشتن در پنل وبلاگ احساس قرابت میکنم، مثل وقتی به خانه کودکی و جمع خانواده برمیگردی.
منم وقتی بعد از چند سال دوباره برگشتم به وبلاگ برام عجیب بود یه زمانی متنهای طولانی و دنباله دار مینوشتم اما الان ماهی یکی، دو تا پست میذارم اونم کوتاه در حد چند جمله یا حتا تک جمله
صرفا برای این که دوست دارم این فضا رو