جلوی دری نشستهام که با باد باز و بسته میشود. در اتاقی نشستهام که تاریک است. چراغها را خودم خاموش کردهام. هر بار که در باز میشود از لای در نگاه میکنم. نور قرمز تیره تنها چیزی است که میبینم اما احساس خوبی نسبت به آن در ندارم. دنیایی پشت آن در است که دوستش ندارم و از آن میترسم. نکند پا بگذارم به دنیای غول افسردگی؟ نکند این باد به گردبادی تبدیل شود، در را از جا بکند و من را با خود ببرد؟ چشمهایم را میبندم. هنوز میتوانم چیزهایی را احساس کنم. میتوانم خشم، شادی، امید، غم، عشق و محبت را درونم حس کنم. پس وضعیت هنوز آنقدر بحرانی نیست. اما میترسم. از جنون افسردگی میترسم. از اینکه مدام حالم عوض میشود نگرانم. از اینکه مدام تصمیماتم را تغییر میدهم نگرانم. از اینکه مدام حرفهام را تغییر میدهم و ثابت قدم نیستم نگرانم. اینها برای من نشانههایی از ویرانی است. از اینکه به خودم نمیرسم، از خودم مراقبت نمیکنم، حوصله کسی را ندارم، چند روز میافتم یک گوشه و با کاردک خودم را میکشانم اینور و آنور. از اینکه دوباره دارم توی ذهنم زندگی میکنم، نگرانم. به کمک احتیاج دارم. این در باید بسته بماند.
تمام روز، تمام روز
رهاشده، رهاشده، چون لاشهای برآب
به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم
به سوی ژرفترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهرههای نازک پشتم
از حس مرگ، تیر کشیدند
نمیتوانستم، دیگر نمیتوانستم
صدای پایم از انکار راه برمیخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبزرنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم میگفت
«نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی،
تو فرو رفتی.»
فروغ فرخزاد
پنج روزه که یک اپلیکیشن عادتسازی نصب کردم و سه تا پروژه کوچولو... نگیم پروژه! انگار خیلی گنده میشه... سه تا میکرواکشن برای خودم تعریف کردم: خوندن روزی یک صفحه کتاب، روزی پنج تا لغت جدید زبان و یک دقیقه مایندفولنس. شاید بخندین، شاید تعجب کنید، شاید هر چی اما واقعیتش اینه که روز اولی که میخواستم این کارها رو انجام بدم حتی فکر کردن بهش هم سخت بود. اما سعی کردم با محاسبات ریاضی برای خودم سادهترش کنم. گفتم روزی یک صفحه کتاب (راجع به مغالطههای پرکاربرد) با سرعت خوندن من پنج تا هفت دقیقه، اگه حفظ کردن هر لغت سی ثانیه طول بکشه پنجتاش میشه دو و نیم دقیقه و با اون یک دقیقه مایندفولنس، حداقل هشت دقیقه و نیم و حداکثر ده دقیقه و نیم طول میکشه تا این وظایف خطیر رو به پایان برسونم! یعنی در طول یک شبانهروز به طور متوسط من فقط شش هزارم وقتم رو صرف عادتسازی میکنم. اینجور سعی کردم مغزم رو قانع کنم که قرار نیست فعالیت زیادی داشته باشی که بابتش از همین الان بخوای اهمالکاری کنی. شاید بدونید یا شاید هم ندونید که مغز ما به صورت پیشفرض برای انجام کارهای سخت و طاقتفرسا که اغلب جذاب هم نیستن آببندی نشده. یک راحتطلبی ذاتی در وجود من هست که ترجیح میده جای فعالیت کردن اون کار رو تصور کنه! به این ماجرا کمالگرایی رو هم اضافه کنید که بعد از این همه سال همچنان میتازونه. این میشه که من مدام تصمیمهای کبری میگیرم، کاری از پیش نمیبرم (چون ذهن و فیزیکم آماده نیست) و بیخیال میشم، احساس ناتوانی میکنم، احساس شکست میکنم، فکر میکنم خوب و کافی نیستم و دوباره کت مخصوص افسردگی رو تنم میکنم! همونطور که توی این دو ماه کت افسردگی رو آویزون کرده بودم روی جارختی و تماشاش میکردم. دیروز هم یک تست بک دادم و بهم گفت افسردگی خفیف دارم و این برای من که در یکسال گذشته حال نسبتا باثباتی رو تجربه کردم سیگنال هشدار بود.
.
امروز روز پنجم بود و من دو تا از تمرینهام رو چهار روز و یکی رو هر پنج روز پیگیری کردم. هر بار که انجام دادم خودم رو تحسین کردم. اجازه ندادم والد درونم بیاد بالای سرم و بگه همین؟ برو ببین بچههای مردم روزی هشتصد دقیقه یوگا میکنند! به خودم فرصت این رو دادم که لحظه تیکزدن تمرین و حس شیرین به سرانجام رسوندن رو با تمام وجود بچشم. این دوپامینی که از روز سوم شروع به تشرح کرد کمکم کرد که بعد از دو ماه کمی لذت ببرم. البته یک نکته خیلی مهمی در مورد دوپامین هست که گفتنش خالی از لطف نیست. این روزها بیشترین میزان تشرح دوپامین توی بدن من وقتی بود که پای اینستاگرام، توئیتر و یوتیوب میگذروندم. و بعد از یک مدتی احساس کردم وقتی اکانتم رو لوگ اوت میکنم دیگه چیزی توجهم رو به خودش جلب نمیکنه، نمیتونم روی وظایفم تمرکز کنم، بیحوصله شدم و علائم اعتیاد هم دارم. اگه میخواین راجع به سازوکار دوپامین و نقشش در عادتهای زندگی امروز رو بدونید یا این ویدئو انگلیسی رو ببینید یا این ویدئوی استرینگکست که محتواش تقریبا با اولی یکیه. این شد که تصمیم به دیتاکس دوپامین مجدد گرفتم. اول AppBlock رو نصب کردم که دسترسی به موبایل و اپلیکیشنها رو محدود به یک زمان خاصی کنم. اینجا هم میدونستم که با پاک کردن یکباره اپلیکیشنها خیلی اذیت میشم و مغزم یک بهانهای برای سرزدن بهشون پیدا میکنه. پس باز هم قدم کوچکتر رو انتخاب کردم. بعد از یکی دو روز -چون تجربهش رو قبلا بارها داشتم این بار خیلی کمدردتر و سریعتر بود- میل به گشتوگذار در شبکههای اجتماعی از سرم افتاد. الان هم روزی یک یا نهایتا دو بار و هر بار حدود دو یا سه دقیقه سر میزنم و بعد هم اینستاگرام رو پاک میکنم که حرفی توش نباشه. اما توئیتر به خاطر ظاهر مینیمالیسی و یکپارچگی بیشتری که داره تو رو مجاب میکنه که حالا برو این هشتگ رو هم سرچ کن، این ترندم پیگیری کنی به جایی برنمیخوره که و اینه که همچنان نمیخوام نصبش کنم.
.
در آخر اینکه بعد از یک ماه امروز تونستم با تمرکز بالا کار کنم. حواسپرتی و افکار نامربوط همیشه هستند و فقط با تمرین و صبر میشه کمترشون کرد. اما حال بهتر امروزم رو مدیون همون سه تمرینیام که انجام دادنشون شش دهم درصد از وقتم رو هم نمیگیره.
اگه وقتی یک کاری رو دلم میخواد انجام بدم بخاطر تنبلی انجام ندم. چطور وقتهایی که نمیتونم بلند بشم از خودم انتظار سازش و تلاش داشته باشم؟
بعد از خالی شدن خانه با صدای سکوت بیدار شدم. میدانستم اگر حتی یک روز دیگر منتظر بمانم دق میکنم. اپلیکیشن flo را باز کردم و جمله late for 8 days همه توانی که برای ریلکس کردنم در هفت روز گذشته جمع کرده بودم را مثل یک بادکنک ترکاند. بادکنکی که انگار داخلش آب گرم بود ریخت داخل شلوارم و پیش خودم گفتم اه آمدی جانم به قربانت؟ اما خبری از رنگ زیبای سرخ نبود. قلبم را گرفتم کف دستم و رفتم داروخانه. حتی تحمل نداشتم با پارتنرم حرف بزنم. آدمی دیگر که سعی میکند این چیزها را طبیعی جلوه دهد و به جای همدلی بگوید اتفاق خاصی نیفتاده!
بله اتفاق خاصی نیفتاده، فقط زنی هستم در آستانه مرگ به سه شیوه مختلف. اول به دست مردهای خانه، فامیل و تمام مردان و زنانی که خودشان را مالک برحق و بیقیدوشرط تمامیت ارضی بدن یک زن میدانند و سرشان را از خشتک و اتاق خواب ملت بیرون نمیآورند. بله اتفاق خاصی نیفتاده چون اگر شانس بیاورم و از سوقصد مستقیم مردسالاری جان سالم به در ببرم از زیر سایه سفره گستردهاش خیر. کلی هزینه مادی که جور کردنش در این اوضاعی که دو ماه و نیم است کار نمیکنم من را به گریه میاندازد (از بیمهام نمیشود استفاده کرد، چون هر ریسکی تو را از اینی که هستی بیشتر به فنا میدهد) و پیدا کردن یک سگدونی برای اینکه بتوانی بدون اینکه از عفونت بمیری خودت را راحت کنی یا قرصهای تاریخ مصرف گذشتهای که ممکن است بخاطرشان آنقدر خونریزی کنی تا بمیری (احتمالش کم است اما باز هم از گوه بودن این وضعیت چیزی کم نمیکند) و در نهایت اگر زنده بمانم به دست خودم خواهم مرد. چون با تحمل کردن سه ماه کذایی در سیستم یک دانشگاه فاسد و دیدن ناحقیها و تودهنی خوردنها و لمس اینکه هیچکس صدای تو را نمیشنود فقط وقتی که در راهروی دانشکده سر حراست فریاد میزنی با من درست صحبت کن و تو را به انگ هزار کار نکرده تهدید به کمیته انضباطی میکنند، انگار دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. سایتها را بالا و پایین میکنم. بهترین زمان برای تست دادن؟ لطفا وجود نداشته باش. من نمیخواهمت. هیچکس تو را نمیخواهد. چطور تست را انجام بدهم که بهتر نتیجه بگیرم؟ چرا سراغ من آمدی؟ من که هیچوقت دلم یک جانور کوچولو نخواسته بود. باور کن حتی یکبار در زندگیم بچه مچه نخواستم. پس راحتم بگذار. این سایتهای لعنتی چرا انقدر با لذت از بارداری نوشتند! کم برای مادر بودن بلیسید. انگار چه اتفاق میمونی است. تپش قلب گرفتم! حالا چه گوهی بخورم؟
زنی هستم در آستانه مرگ. زنی که با گفتن گور بابای همهتان فقط خواسته جرعهای از زندگی را بچشد. اما دست پروردگار که همیشه بهش تودهنی میزده این بار به قصد جر دادنش برآمده. تست را دادم. منفی بود.
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده فقط نشستم روی زمین و گریه کردم نه به خاطر کثافتی که برای ما کابوس و برای زنی دیگر گوشهای از جهان خاطره است، به خاطر اینکه خودم را سرزنش کردم. بابت جرعهای لذت قطره چکانی با خودم دعوا کرده بودم. توپیده بودم و دلم بیش از همه چیز از این گرفته بود که پشتیبان خودم نبودم. انگار که من هم با همان آدمها هم دست بودم. هر ضربهای که آنها میزدند من یکی محکمتر میزدم. در عمیقترین لایههای وجودم کسی دیگر بود که من را مقصر بزرگ میدانست و همه چیز را زیر سوال میبرد. شخصیتم، غرورم، عشقم، ایمانم به خودم. به کسی که ساخته بودمش. آجر آجر، بند به بند بعد از سونامی افسردگی، بعد از بلوغ، بعد از هر شکست و ترک شدن. حالا در این درد خودم را تنها گذاشته بودم تا زنی باشم که دیگر نمیداند کیست و نمی تواند تحمل کند.
وسط مرور خاطرات این نیم سال، یاد کیسه قرصهام افتادم که همیشه همه جا دنبال خودم میبردمشون. یادم افتاد که دیگه قرص افسردگی نمیخورم. یادم افتاد که ۲ماه و نیمه که این قرص رو نخوردم. حالم انقدر خوب بوده که حتی گاهی یادم نبود چه زجری توی چهار سال گذشته کشیدم. آدم فکر میکنه این زخمها هیچوقت خوب نمیشن. مخصوصا وقتی افسردگی افتاده روش و بلند نمیشه حس میکنه کارش تمومه. اما افسردگی هیکل سنگینش رو هر از گاهی جمع میکنه و میذاره حریفش نفسی تازه کنه. و اون موقع تو شروع میکنی به گریه کردن. چون بدبختترین عالمی و هیچ مرهمی برای دردهات نیست. اما درمان شدن دنیا رو عوض میکنه. کاری میکنه که توی ۲۳ سالگی حس کنی یه بار دیگه داری همه چیز رو از نو شروع میکنی. همه اون مراحلی که کودک میگذرونه رو انگار با دور تند طی میکنی. من کجام؟ من حال بچهای رو دارم که به جای دست گرفتن به در و دیوار، دست به زمین میزنه و بلند میشه که تاتی تاتی کنه. به امید قدمهای سریعتر.
بعضیها میگویند که نقاب کلا چیز خوبی نیست. چون یک سری از آدمها با زدن نقاب مثلا خوبی و خیرخواهی از پشت خنجر میزنند. من میگویم که نقاب هم مثل بقیه ابزارها کاربرد مفید و مضر دارد. کاربرد مضرش را که همه میدانیم. اما مفید مثل وقتهایی که بیحوصلهایم، خشمگینیم، نگرانیم، حالمان بد است، رازی برای پنهان کردن داریم اما نمیخواهیم دیگران بفهمند. نمیخواهیم نگرانشان کنیم یا سوال پیچ شویم یا میخواهیم تنها باشیم. این جور وقتها نقاب یک پناهگاه است. نقابت را میزنی و کنار خانوادهات پفک میخوری و با یک فیلم کمدی قاه قاه میخندی در حالیکه رابطهات در محل کار با همکارانت افتضاح است. با دوست پسرت شام میخورید، حرف میزنید و میخندید اما نگرانی پروژه بعدی دارد تو را قورت میدهد.
اما وقتی افسردهای بینقاب و بیپناهگاهی. یک نفر پشت گوشت زمزمه میکند که این خود واقعیت هستی. مضطرب، غمگین، درمانده، خشمگین، ناتوان و نابلد. پشت چی میخواهی پنهانش کنی؟ تو تا ابد همینی! خب ما هم آدمیم. باور میکنیم. علیرغم آگاهی باور میکنیم. من میدانستم اما انکار میکردم. دیشب بعد از اینکه به گارسون گفتم انقدر نیاید سر میزمان از خودم پرسیدم چرا من بلد نیستم مثل بقیه دوستام با اینکه از حضورش ناراحت شدم خوش بگذرانم و این قضیه را دستمایه خنده کنم؟ تمام مدتی که شام خوردیم، گفتیم، کیک خوردیم من به این فکر میکردم که نقابهایم کجا رفتند؟ مگر نمیگفتند وقتی نقابهایت را بزنی تبدیل به آدم دیگری میشوی؟ من نقابهایم را میخواستم و افسردگی نمیگذاشت حالت دیگری به جز یبوست به خودم بگیرم. ساعت ۱۱ شب دوستهایم توی خیابان قهقه میزدند و مسخره بازی میکردند و من دست در جیب نگاهشان میکردم. یعنی آنها غمگین نبودند؟ مشکل نداشتند؟ درگیری ذهنی نداشتند؟ داشتند اما نقابهایشان دزدیده نشده بود. نقابهایشان توی جیبشان بود. هر وقت که اراده میکردند نقاب را میزدند و تبدیل به آدمی میشدند که میتواند بدون فکر کردن به چیزهایی که در لحظه حضور ندارد لذت ببرد.
روانکاو جدیدم سعی میکند به من بفهماند که یک انسان نرمالم. هر جلسه خدا سعی میکند بکند توی کلهام که تو فقط میزان هیجاناتت بالاتر است. مثل کسی که فشار خون دارد، چربی خون دارد، کمبود آهن دارد. بیماری تو از آنها مهلکتر نیست فقط جنبههای بیشتری از زندگیت را درگیر میکند. هر وقت که یک استدلال جدید میافتت به جانت بنشین بنویس و از شرش خلاص شو تا از شر خودت در امان بمانی.
فرقی نمیکنه میخوای به چی برسی. به جز سایر فاکتورهای موثر در موفق شدن و آدم حسابی شدن (برنامه ریزی، پیگیر بودن، تصمیم گیری صحیح، عادت سازی و...) این تلاش و کوشش بیوقفه است که میتونه تو رو از نقطهای که هستی به چهار پنج نقطه اون ورتر منتقل کنه. اگه این مثال رو انقدر بیاحتیاط میزنم چون خودم باهاش زندگی کردم. چون میدونم یه سیری داره و وقتی حالت کمی بهتر بشه و به یه سطح انرژی برسی میتونی تکون بخوری و اول یکم بغلطی، بخزی، متوقف شی، بازم سعی کنی تکون بخوری، پاهات رو بکوبی، از دستات و در و دیوار کمک بگیری و شاید یه وقتی بلند بشی و تاتی تاتی و گاماس گاماس و نشستن روی زمین و راه رفتن رو تجربه کنی. اما نه فقط اون راه رفتنه، اون خزیدن هم افتخار داره. اون خزیدن هم بعد از روزها سکون و ثبات و مثل یه تیکه سنگ یه جا افتادن پیشرفت بزرگیه. حرفم اینه که اگه افسرده شدی، درمان رو شروع کردی یا نکردی، کمک گرفتی یا نگرفتی، خواستی خوب بشی یا نشی، هر چی، اگه یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی بهتری احتمالا نوبت خوب شدن تو رسیده. لازم نیست بلند بشی بپری و بدویی. فقط اینکه بتونی یکم بهتر فکر کنی و اون جوری که دیروز میدیدی نبینی پیشرفت کردی. حالا برای اینکه خوب بشی لازمه هر روز تلاش کنی. هر روز با فکرهای منفی بجنگی. از دست حسی که میخواد تو رو از خودت متنفر کنه گریه کنی و سرت رو بکنی زیر پتو اما باز هم تلاش کنی تا اون فکر رو تغییر بدی. زمان کش میاد و روزها نمیگذرن اما تو خسته نمیشی. شاید چون هیچی جز تسلیم نشدن توی چنته نداری. برای همینم بدون اینکه بدونی و متوجه بشی هر روز یه درجه یا شایدم کمتر به سمت زندگی کردن برمیگردی. و یه روزی به جایی میرسی که همه احساساتا دوباره زنده شدند. تو امیدواری و دوباره میخوای رویا ببافی.
اگه امروز خوشحالم و خلاص و برای زندگی کردن تلاش میکنم همه رو مدیون ۶ ماه گذشتهام که با وجود اینکه همه راه روبرو رو مه گرفته بود و روزها سخت و شبهام دردناک بود همه جور تلاشی کردم تا فقط یک قدم یک قدم به احساس بهتر داشتن نزدیک بشم. یادمه اردیبهشت یه کارگاهی برگزار شد توی دانشگاه یه شهر دیگه که عنوانش برام خیلی جذاب بود و فکر کردم با شرکت توی اون کارگاه احتمالا میتونم چند تا شرکت برای کارآموزی تو رشته خودم پیدا کنم. از هفته قبل با دوستم تصمیم گرفتیم این کارگاه رو بریم. برنامه رویایی ریختن یکی از کارهاییه که آدمای افسرده زیاد میکنن و جالب اینجاست چون من یکی از اولین ضربهها رو از همین برنامه ریزی فضایی خورده بودم زیاد حرفهای خودم رو جدی نمیگرفتم و گاهی بعد از تصمیم گیری با پوزخند به خودم میگفتم "آره حتما" اون روزم احتمالا همین رو گفتم. شایدم نگفتم. کی یادشه ۴ ماه پیش چی به خودش گفته؟ روز چهارشنبه ۶ صبح توی خواب و بیدار دعا میکردم الهام خواب بمونه و برای کارگاه رفتن بیدارم نکنه. نمیخوام برم. اصلا کارگاه میخوام چیکار؟ میخوام زیر پتو خودمو خفه کنم. اما الهام که ندای دل من رو نشنیده بود و اگه میشنیدم خودش رو به کری میزد بلند شد و من رو صدا زد. نمیدونم چی شد که از زیر پتو زدم بیرون. مسواکم رو برداشتم و سه سوته آماده شدم. توی جاده که داشتم به خانم توریست میگفتم شهرهایی که میخواد بره خیلی با هم فاصلهای ندارن و گندمها و باغها رو نگاه میکردم خیلی خوشحال و ذوق زده بودم. فردا و فرداهاش دوباره حالم بد شد و غرق شدم. مقاومتی هم نکردم چون بیفایده بود. اما اون روز که تونستم حال خودم رو عوض کنم توی ذهنم بود. مدام بهش فکر میکردم و با افتخار کردن به خودم و یادآوریش احساس خوب "تونستن" رو تجربه میکردم. بعدها همین احساس خوب کمکم کرد تا قدمهای بعدی رو بردارم. که هر روز چنگ بزنم به هر چیزی که هست و با تلاش بیوقفه به جایی برسم که امروز هستم. پر از انگیزه و شوق زندگی با ذهنی باز. چیزی که تا دو ماه پیش هم رویای مضحکی بود که با یادش اشک با خنده تمسخر همراه میشد.
این هفته هر جا یاد خودم افتادم یک لبخند گنده زدم. پشت مانیتور لپ تاپ تا چشمم به خودم افتاد قند توی دلم آب شد. توی خواب و بیداری خودم را سفت بغل کردم و خوشحال شدم که بالاخره "تونستم".
روز تولد امسالم بغض کرده بودم چون نمیتونستم از بین دو تا کیک یکی رو انتخاب کنم این هفته سریع تصمیم گرفتم و انجام دادم.
تا یکسال و نیم پیش پشت فرمان ماشین خفه میشدم چون حس میکردم همه در حال حمله به سمت مناند. همه ماشینهای اطراف نگاهشان به من است. با انگشت من را نشان میدهند و منتظر یک اشتباهند. گیج بودم و مسیرهای اشتباهی میرفتم و چند باری هم داشتم خودم را به کشتن میدادم. این هفته پشت رُل آواز میخواندم. دقیقا میدانستم کجا میروم و توی ذهنم هیچ تمایلی به دانستن نظر دیگران درباره رانندگیام نداشتم.
یکماه پیش فکر کردم هر اتفاقی که میافتد تقصیر من است. من حتما در هر چیز کوچک و بزرگی نقش دارم. اگر خواهرم از فلان کار بر نمیآید تقصیر من است. اگر مامان کمرش درد میکند تقصیر من است. حتی داشتم فکر میکردم من هم یک جای این نابسامانیهای اقتصادی نقش دارم. امروز فرق میکنم.
امروز تو همه چیز فرق میکنم. توضیح دادنش خیلی سخت است و هر چقدر هم مثال بزنی باز هم مبهم میماند. شاید هم من توی حرف زدن از جزئیات خوب نیستم.
زندگی کردن در سه سال گذشته مثل راه رفتن و رقصیدن در خواب بود. چیز زیادی یادم نمیآید حتی چیزهایی که نوشتم برای خودم هم گنگاند. شاید دلیلش تفاوت سطح نگرش در حالت افسرده و معمولی است.
به هر حال امروز متفاوتم. در تلاشم برای بهتر زندگی کردن. نمیدانم تا طوفان بعدی چقدر سرپایم پس تا آن جایی که میشود خودم را تجهیز میکنم.
پ.ن: این رو تو خواب و بیداری نوشتم. برای اینکه تمرین کنم تا کمتر به خودم خرده بگیرم که چرا علائم سجاوندی رو رعایت نمیکنم و نیمفاصلههام درست نیست و دم سگ دراز است و فلان ویرایشش نمیکنم.