تا حالا از اینکارها نکرده بودم اما امروز نزدیک بود به دختری که کنارم در آشپزخانه راهرو ظرف میشست بگویم سینک را هم بشور. لابد او هم میگفت سینک شما رو من بشورم؟ و لابد من هم میگفتم ما کثیف کردیم تو بشور! موقع بردن ظرفهای خشک شده از خودم میپرسیدم این دیگه چه کوفتی بود که از ذهنت گذشت؟
دست بابا میم درد میکرد. من بابای میم را بابا میم صدا میزدم. چون آن دو روزی که خانهشان پناه گرفته بودم نه آنقدر غریبی میکردم که بگویم آقای کاخاسیان و نه آنقدر صمیمی بودیم که بگویم آقا بارون، بارون جون یا بارون خالی. البته وقتی وارد خانهشان شدم و گفتم سلام آقای کاخاسیان خوبید؟ احساس کردم دو بار دیگر بگویم آقای کاخاسیان آقای کاخاسیان خودش میگوید آنقدر به من نگو آقای کاخاسیان آقای کاخاسیان. برای همین هم پیش دستی کردم و بعد از تمام شدن شام گفتم دست پختتان حرف نداشت بابا میم.
عصر روز دوم تا سینی چای را گذاشت جلوی من و میم که به خاطرهای از تبریز میخندیدیم مچ دستش را گرفت و اخمهایش رفت توی هم. گفت دو روزه مچ دستم خیلی درد میکنه. شب موقع خواب هم میبیندمشها اما فایده نمیکنه. همینطور مچ دستش را فشار میداد و اخمهایش را باز و بسته میکرد. من زبان باز کردم و گفتم روغنی دارم که شگفت آفرین است! بله دقیقا همین را با همین ادبیات گفتم. از جایم که بلند میشدم میم گفت آره روغن سپیده واقعا شگفت آفرین است.
شال سبز را گذاشتم روی پایش و دستش را گرفتم. پرسیدم کجا؟ دست راستش را از مچ تا وسط ساق دست کشید. کمی از روغن را ریختم روی مچ دست و ماساژ دادن را شروع کردم. گفتم از بچگی ماهیچههای دست و پام خیلی میگیره و درد میکنه. این را مامان دوست پاکستانیم درست کرده. توی کوچه مگنوم عطاری داره. من نمیدونم چی توشه. هر بار هم میپرسم انقدر اسم علف و دونه میاره که آدم یادش نمیمونه. اما معجزه میکنه. دستش را با شال سبز بستم و در جواب اعتراضش که شالت کثیف میشود گفتم میشوییم تمیز میشه. اخمهایش را باز کرد دستش را برانداز کرد و لبخندی از سر رضایت زد و گفت امیدوارم واقعا شگفت آفرین باشه!
لبخندی به عرض شانه زدم و به روز شگفت آفرینی که دروغهایم را برملا خواهد کرد فکر کردم.
بهش میگم با کدام دانش و بینش درباره همه چیز اظهار نظر میکنی؟ میفرماد: از صبح که بلند میشوم سرم توی تحلیل است.
حالا تحلیل کجا؟ تحلیل کی؟ کشک چی؟ توییتر و فیسبوک و چنل سلبریتیهای تلگرام. سرطان مغز گرفتم از دستش.
یکی از سوالهای پرسشنامه این بود که اگر بخواهید برای همیشه بروید چه چیزهایی با خودتان میبرید؟
من نوشتم هیچی. واقعاً هم هیچی.
من را از خودم و خودم را از دست من نجات بده.