بیزارم از این مانیتوری که قد یک کف دست است و من را به همه دنیا وصل میکند جز خودم.
همه چیز ارزش تجربهکردن دارد. همه چیز خواننده..
بعضیوقتها لازم است که طولانی مدت سکوت کنی بعد تلاشکنی که سکوتت را بشکنی و بعد ببینی جز یکی دو صدا و حرف چیزی به ذهنت نمیرسد.
حال عجیبی داشت. انگار در آستانه بیست و یک سالگی یکبار دیگر بخواهم حرفزدن و فکرکردن را یادبگیرم.
دلتنگی مثل حرص است. حرص را برعکس شکلات و نانخامهای، هرچی بیشتر بخوری لاغرتر میشوی. دلتنگی کالری منفیاش خیلی بیشتر از حرص است. هر چقدر که موردِ دلتنگی واقعشده، عزیزتر و نزدیکتر و عشقتر باشد دلتنگیای که میخوری گندهتر است. هر چقدر بیشتر دلتنگی بخوری، دلت زودتر لاغر و نحیف میشود. هر چقدر دلت زودتر ریزهمیزه بشود احتمال اینکه تالاپی بیفتد توی شکمت و هضم بشود و بیدل بشوی بیشتر میشود. دلتنگی میخوری، دلت چروک و فرتوت میشود، رودههایت دلت را زنده زنده میخورند و بیقلب که شدی دیگر کسی دوستتندارد.
خطر لو دادن فیلم وجود ندارد؛ بی نگرانی بخوانید:
عادت به نوشتن از سینما و فیلم ندارم. با اینکه یکی از نیکوترین کارها را معرفی و توصیه فیلم به دیگران میدانم. به نظرم فیلم دیدن یک عمل شخصیست. اینکه درباره یک فیلم چه نقد و نظری داری و چه انتظاری داشتهای و بعد از بلندشدن از روی صندلی چه فکری توی کلهات وول میخورده هم از همان احساس و روحیه و اتفاقات حول همان روزهایت نشات میگیرد. من هم که تقریبا نجاتیافته یک طوفان روانیام و از وقتی بیرون آمدهام هنوز گیج اتفاقات چندماه گذشتهام خودم را انداختم روی صندلی سینما تا فیلمی ببینم. قبلش هم از خودم قول گرفتم دست از سر خودم بردارم و این بار جای شنیدن قصه خودم به داستان بقیه گوشکنم. اما خب قصه زندگی آدمها بیربط بهم نیست و انگار اکثر گرهها از یکجا شروع میشوند.
بارها در سینما شاهد کاراکترهایی که به ته خط میرسند بودهام؛ که از شدت درماندگی خودکشی میکنند، جایی را آتش میزنند، خانوادهای را ویران میکنند، دزدی و گروگانگیری و... یعنی میخواهم بگویم آدم های دیگر همیشه وقتی به ته خط میرسند میآیند میگویند؛ فریادمیزنند که ته خط، ایستگاهآخر و یکجنایت.. و ما شیون میکنیم و به فکر فرومیرویم و آخوواخ که خدایا دنیا به آخر رسید و تو چرا ظهور نمیکنی؛ صبح هم بلند میشویم نان و پنیرمان را میزنیم توی چای شیرین و پیش به سوی کار. اما کمتر کسی پیدامیشود که همان لحظه شنیدن خبر یک جنایت بپرسد چطور این آدم به ته خط رسید؟ چرا به ته خط رسید؟ چه چیزهایی توی زندگیش بود که نمیشد درستشان کرد یا درست کردنشان دیگر برایش مهم نبود؟ دارم به این فکر میکنم درست همین لحظه که این ها را مینویسم چند نفر حالشان حال سوق دادهشدن به ته خط است و چند نفر وقتی شما اینها را میخوانید فریاد میکشند بالاتر از سیاهی رنگی هست؟ و همه دنیا جوابشان میدهند که نه نه نه نه و... بوم. ما هم از سر لطف یک تیتر مینویسیم؛ ته خط..ایستگاه آخر و تمام.
اما خفهگی درست مثل اسمش لحظه لحظه رسیدن به ته خط را نشان میداد.تو میلیمتر به میلیمتر روی برفهایی که از آسمان پرتاب میشدند جابهجا میشدی و میرفتی و درست لحظهای که خیالمیکردی ته خط را پیداکردهای و اینجا جاییست که باید ساختمانهای فیلم فروبریزند، آدمها بمیرند، همدیگر را بکشند، تیتراژ بالا بیاید، چمیدانم دنیا تمامشود، کارگردان برفها را پارومیکرد و میگفت: «ببین این هم ته خط نبود. برو جلو. گول بخور. هشیار باش.» خفهگی داستان یک شبه به مرگ رسیدن نبود؛ که البته هیچ داستانی نیست و چون ما داستانها را دستچین شده مولف و گوینده میبینیم و میخوانیم و میشنویم همیشه فکرمیکنیم این آدمها یکشبه به اینجا رسیدند. خفهگی قصه یک راه طولانیست از لحظهای که حسکردی دیگر کاری از دست خودت برای خودت برنمیآید تا ثانیهای که تصورمیکنی از بیهوایی کارت تمام است. و دوباره شاید همین جا ته خط است... اما در کمال ناباوری هنوز نفس میکشی و ادامه میدهی و به این فکر میکنی که شاید اصلا ته خطی وجود ندارد و پایان دنیا هم یکجور شوخیست و تازه بعد از آن است که بازی شروع میشود. اصلا شاید هم ته خط را ردکردهای شاید بازهم گول کارگردان را خوردهای. شاید همان خط اول خط آخر بود و اصلا مگر فرقی هم میکند؟ چون آدم هر چقدر بیشتر میرود بیشتر میفهمد که انگار رسیدنی درکار نیست. تو داری درد می کشی و ذره ذره ته میکشی اما ماندن در این برف خطرناک است و برگشتن غیرممکن و روبرو بینهایت. بعد به خودت میآیی که هرجا تمامشکنی ته خط همان جاست.
پی نوشت: همه چیز فیلم خوب و به جا بود. از بازی ها و کارگردانی و طراحی صحنه و لباس و فیلمبرداری گرفته تا نحوه نشستن بازیگرها. خوشم میآید از فیلمی که آدمها را به شک میاندازد که این حرکت برای چی بود و حقیقت پنهان میشود طوری که انگار یک راز مگوست که من گاهی فکر میکنم کارگردان و نویسنده هم ادای دانای کل را در میآورند درحالیکه خودشان هم در شروع و آخر شخصیتها ماندهاند.
پی نوشتتر: چون خیلی وقت بود هیجان و ابهام فیلمی که ندیدهام را تجربه نکردهبودم بیخیال خواندن نقد و دیدن آنونس و عکس های فیلم شدم. فقط یک نگاه انداختم ببینم بازیگرها کی هستند که از ترکیب نوید محمدزاده و النازشاکردوست خندهام گرفت و راستش را بخواهید یککمی هم دودل شدم. اما رفتم و از سکانس به سکانس بازی شاکردوست کیف کردم. شاکردوست با این انتخاب خوب و بهجا و بازی روان و درخشان برای من از بازیگری که "اه اینم تو فیلم هس پس ارزش دیدن نداره" تبدیل شد به بازیگری که از الان منتظر فیلم بعدیش هستم و از همین جا قول میدهم دیگر به ترکیب بازیگرها نخندم!
پی نوشتترین: میخواستم درباره بازیها و اتفاقات و فضای فیلم بنویسیم که خب دست هایم از شرمندگی چشمهای شمایی که تا آخرش خواندی خشکشد. برای همین زیادی حرف زدن هاست که دوست ندارم درباره فیلمها بنویسم دیگر و به خدا قرارنبود روایتم این همه شخصی از آب در بیاید. من بازهم رفتم سینما و به قول کیارستمی مشغول دیدن قصه خودم شدم.
کلی انرژی دارم. یک هفته همه زورم را برای قوی بودن و غرغر نکردن زدهام. یک هفته جان کندم تا غمگین نباشم و تنها نمانم که مبادا بیفتم توی مرداب. یک هفته جلوی میل زیادم به دکتر رفتن و برای افسردگی و رخوت و اندوه زار زدن و شنیدن جمله "یکبار برای همیشه تصمیم بگیر" را گرفتهام. یک هفته ایستادم که یکبار برای همیشه تصمیم گرفتهباشم. با اینکه در سهسال گذشته هشتصدبار برای همیشه تصمیم گرفتهام. اما این بار انرژی دارم. این بار از خواب طولانی مدت بیدار شدهام و راه من را میخواند و باید از این مرحله عبورکنم. باید بگذرم و برسم به یک جایی. بعد هم از آنجا بروم به جایی دیگر. جایی که... چمیدانم چطور جایی... فقط میدانم آنقدر از تنها ماندن و نشستن و چنبرهزدن و خستهشدن خستهام که تنها راهی که میشناسم راه رفتن است.
از تکنولوژی های خوب یکیش همین دوست عزیزمان ویدئو کال؛ مرسی که ما را به دوست های مهاجر راه دور و درازمان وصل می کنی.
پ ن: چقدر بدم میاد وقتی کم حرفم و نهایت حرف زدنم ختم میشه به یکی دو خط یا توی مکالمه فقط میگم خب! آره! باشه! چرا؟ بازم بگو! ها؟ ها! و تبدیل میشم به چندش ترین مکالمه کننده دنیا که انگار حافظه اش و قسمت تکلمش باهم به آسفالت سابیده و رفته.. هوووف که حالم بهم میخوره از این حال و روز خودم!
یکبار من در مورد جنسیت سخنرانی میکردم که یک مرد گفت: «چرا باید به عنوان یک زن این حرفها را بزنی؟ چرا از منظر یک انسان این صحبتها را نمیکنی؟»
این سوالها راهی است برای خاموشکردن و به سکوت کشاندن تجربیات ویژه و خاص یک شخص. البته که در وهله اول من یک انسان هستم اما اینها تجربیات خاصی است که در دنیا برای من به عنوان یک زن در حال رخ دادن است، چرا که من یک زن هستم. اتفاق همین مرد همیشه به عنوان یک انسان سیاهپوست در مورد تجربیات و معضلاتش صحبت میکند. و احتمالا من هم در این شرایط باید از او میپرسیدم چرا نباید تجربیاتت را به عنوان یک مرد و اصلا یک بشر مطرح کنی؟ چرا به عنوان یک سیاهپوست بحث میکنی؟
چیماماندا انگوزی آدیشی