بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۲ مطلب با موضوع «چلاندنی ها» ثبت شده است.

چلاندنی‌های غمگین (۲۶)

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۷
نویسنده : کازی وه

بعد از سه چهار هفته زیر پتو ماندن و حرص خوردن و گریه کردن و استرس کشیدن رفتم یک قدمی بزنم. یعنی رفتیم یک قدمی بزنیم. آخرین قدیمی بود که با یک دوست می‌زدم. بعد رفتیم کتابفروشی. آخرین باری بود که رفتم کتابفروشی. فرزاد یک کتاب از بکت برداشت و من برای بچه‌ها کتاب شعر و داستان خریدم. دو نوع کتاب انتخاب کردم و از هر کدام دو تا برداشتم. فرزاد که رفت، دوباره ایستادم جلوی قفسه حسرت‌هام. قبلش با هم ایستاده بودیم و او کتاب‌هایی که خوانده یا شنیده بود را می‌کشید بیرون تا من هم ببینم. اما من دلم می‌خواست با حسرت‌هام تنها باشم. برای همین هم قبل از حساب کردن کتاب کودک دوباره روبرویشان ایستادم. عناوین را خواندم و موضوع هر کدام را که قبلا کسی تعریف کرده بود یا جایی خوانده بودم را برای خودم مرور کردم. آخرین باری بود که آن همه کتاب حسرت برانگیز را یک‌جا می‌دیدم. اسفند شد و من هنوز وقت نکردم کتاب بچه‌ها را بدستشان برسانم. بعد از آن هم دیگر نشد. همچنان کادوپیچ بالای کمد گذاشتم که چشمم بهشان نیافتد که گریه نیافتم. دیشب با بچه شماره یک طی یک تماس تصویری کلی خندیدیم و بعد گفت من را بگذار روی تاب. منظورش صندلی راک جلوی شومینه بود. من گفتم بیا بغلم و دست‌هاش را باز کرد. گذاشتمش روی تاب و او روی پای مامانش شبیه‌سازی می‌کرد. می‌خندید و می‌خندیدم. بعد گفت من را تنها بگذار روی تاب. امروز گوشه کاغذ کادوی کتاب‌ها از بالای کمد معلوم است و من اشکم دم مشکم. از آن روز کذایی نه کتابفروشی رفتم، نه فرزاد را دیدم و نه بچه‌ها را. و دلم برای هر چهارتایشان پر می‌کشد. اسفند هم تصمیم گرفتم به آن حسرت پرسوز و گداز پایان دهم. از اینترنت سفارش دادم و تا امروز نخوانده بودم. فهرست کتاب را باز می‌کنم و اولین عنوان را می‌خوانم. فلسفه چیست؟

لحظه

۱۵ دی ۹۷ ، ۱۸:۴۵
نویسنده : کازی وه

درست همین‌ جایی که وایسادم. همین جا سخت‌ترین بخش این قصه است. ساختن و به دست آوردن چیزی که خاک سردی بشه روی جنازه از دست رفته‌ها، نتونستن‌ها، نشدن‌ها، ناممکن‌ها. اینجایی که نه دیگه پشت سرت رو می‌خوای و نه می‌تونی حدس بزنی در آینده چقدر ممکنه خوشحال یا غمگین‌تر باشی. هر لحظه احتمال زدن زیر همه چیز، زانوی غم بغل گرفتن و افسردگی کردن هست. اما این تو نیستی. این تو نمی‌خوای باشی. باید ادامه بدی. تمرین بی‌توجهی به نداهای گذشته و سُرو*ی از کف رفته‌ها رو کنی. لحظه‌ای که علی‌رغم مرگ پروانه‌های توی دلت می‌خوای یه بار دیگه همه چیز رو امتحان کنی. از اول. از سر. از دوباره.

*سُرو: آواز غمگینی که لرها در حال شیون می‌خوانند.

چلاندنی‌ها (۲۴)

۲۸ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۱
نویسنده : کازی وه

میگه آخر مهمانی بچه دوید سمت میوه‌ها، یه خیار برداشت که با خودش بیاره. تو ماشین کلی دعواش کردیم که کارت زشت بود و درست نیست از مهمانی خوردنی با خودت برداری بیاری. بچه هم ساکت شده و ۵ دقیقه بعد با بغض گفته شما نذاشتید گلابی هم بیارم!

چلاندنی‌ها (۲۳)

۲۰ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۲
نویسنده : کازی وه

بشقاب سالاد ماکارونی به دست قوز کرده بودیم پای تلویزیون. یک کارتونی پخش می‌شد که شخصیت‌های دو بعدیش داشتند می‌رفتند یک ماموریت خیلی مهم و یکی از کاراکترها که یک گیره قرمز روی سرش بود و مژه‌های تابدارش را که بهم می‌زد طوفان به پا می‌شد و با در نظر گرفتن این مشخصات احتمالا دختر بود مدام خرابکاری می‌کرد. 

گفتم: چرا هیچکدوم به جز این یارو گند نمیزنه به کار؟ به نظرت میخوان بگن دخترا خنگ‌ترن؟

گفت: نه. میخوان یه خرابکاریو نشون بدن. اگه اون زرده که شبیه پسراست خرابکار بود بازم مشکل داشتی؟

گفتم: گفتم من با شکل و شمایلشونم مشکل دارم. مخصوصا با مژه‌های اون و توپ فوتبال این یکی!

گفت: خلط مبحث نکن عزیزم. 

گفتم: نمی‌دونم. اما بحث کلیشه‌هاست. این کارتونه برای بچه‌هاست اونا به این چیزا فکر نمی‌کنن. هر چیزی که میبینن رو باور و ثبت میکنن. این رو تو کارتون میبینن مدل واقعیش رو توی خیابون یا توی خونشون و رسوب میکنه تو مغزشون. بچگیاتو بخاطر بیار...

گفت: اوهوم.. اما تو نگفتی اگه پسره رو خنگ نشون میداد مشکل داشتی؟

گفتم: اگه هر روز یه پسر رو نشون میدادن که خنگ بازی درمیاره یا وقتی اشتباه میکنه مسخرش میکنن یا اصطلاح کار پسر نکردنش بهتر توی جامعه رایج بود آره. مطمئن باش مشکل داشتم.

گفت: درک می‌کنم.

گفتم: چندتا پسر باهوش مثل خودت می‌شناسی که اینو درک کنن که این کارتون نمیخواد همه دخترا رو خنگ جلوه بده؟

گفت: هوووووم. کم. خیلی کم. فقط خودمو میشناسم. (نیشش باز شد)

سکوت و ادامه سالاد ماکارونی خوردن.

گفت: من مرد ایده‌ آلیم برات؟ 

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: نه!

سکوت و ادامه سالاد ماکارونی خوردن.

چلاندنی‌ها (۲۲)

۱۶ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۵۰
نویسنده : کازی وه

احمد بادی به غبغب انداخت و گفت: به شیرین اندام‌های خصوصی و مراقبت از خودش را یاد دادم و کلی درباره این موضوع که به چه کسانی می‌تواند اعتماد کند بحث کردیم. بعد ما گفتیم: خب شیرین خانم اندام‌های خصوصیتون کجاست؟ انگار پدرش را فحش داده باشی، تمام عضلات صورتش را منقبض کرد و با خشم گفت: خودتون می‌گین خصوصی. یعنی خصوصیه. یعنی به شما چی ربط (!) داره که کجای من خصوصیه؟

اخمد باد غبغبش را همچنان حفظ کرده بود. پایان داستان.

بچه! بچه عزیزم

۲۶ تیر ۹۶ ، ۲۱:۴۰
نویسنده : کازی وه

دو شب پیش بچه بعد از کلی شیطنت و جیغ جیغ کردن و سر همه را درد آوردن برای چند لحظه سکوت پیشه کرد. آمد روبرویم ایستاد. انگشت اشاره و انگشت وسط خپلش را گذاشت روی میز و بهم گفت نینو دوتا (نینا دو پا باهام بازی کن). حقیقتاً مردم براش. 

از دو شب پیش تا حالا که بهش فکر می‌کنم دلم غنج می‌رود و از ذوق در سکوت به افق لبخند می‌زنم. خیلی وقت است از مورد توجه دیگران بودن لذت نمی‌برم و دلم می‌خواهد کنج بایستم. نظاره‌گر باشم و با کمترین کاراکتر حرف بزنم. اما حالا دلم می‌خواهد بچه نگاهم کند. خطابم کند. اسباب بازی‌هایش را بدهد دستم و ازم آب بخواهد، من را خطاب حرف‌های نامفهومش قرار دهد و انگشتانش را روی زمین بکشد و بگوید نینو دو تا! و از همه این توجهات احساس برد می‌کنم. که من را می‌شناسد‌. دوستم دارد و عکسم را که می‌بیند اسمم را به زبان می‌آورد. 

بچه. بچه عزیزم. کاش بزرگ که شدی. بزرگ بزرگ که شدی بدانی چقدر دوستت داشتیم و هر کلمه تازه‌ای که به زبان می‌آوردی خیل قربان صدقه ما به سمتت حمله‌ور می‌شد. 

از دوست داشتن

۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۵۲
نویسنده : کازی وه

دنبال یک دلیل برای دوست‌نداشتن بچه‌ها می‌گردم و هیچ‌ دلیلی وجودندارد.

برعکس آدم بزرگ‌ها.

چلاندنی‌ها (۱۹)

۱۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۸
نویسنده : کازی وه

بعد از یک سخنرانی مبسوط در باب اینکه چرا نباید در آپارتمان بدوییم و هوار بکشیم، سرم را برگرداندم تا پاسخ یکی از حضار را بدهم که خودم را پرت‌شده روی کاناپه و در حال خون‌ریزی داخلی دیدم و یک موجود خپل با عینک مربعی آبی روی شکمم نشسته بود که از فرط شادی کیسه صفرایش هم قهقهه می‌زد. بهش گفتم: «گااااو... گااااو آبی! نمی‌گی شکمم پاره‌ میشه، دل و روده‌م می‌ریزه بیرون؟» خودش را انداخت روی شکمم و گفت: «بعدش چی میشه دیگه؟» گفتم: «هیچی دیگه میمیرم!» محکم کوبید روی شکمم و گفت: «نع! اگه بمیری من خودمو بندازم روی کی؟»

چلاندنی ها (18)

۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۹
نویسنده : کازی وه

- اینا هم باغچشون قُربه داره!

+ منظورت گربه س؟

- قربه دیگه.

+ گربه!

- قربه!

+ گرررربه!

- قرررربه!

+ بگو گل

- گل

+ بگو گرگ

- گرگ

+ بگو گربه

- قربه!

+ گگگگ ربه!

یه نفس عمیق میکشد، به قُربه توی باغچه نگاه میکند و میگوید- پیشی اصن!

چلاندنی‌ها (۱۷)

۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۰۷
نویسنده : کازی وه

روح بودن یک فرصت استثنایی بود که من به محض به دنیا آمدن از دستش دادم. دست خودم نبود والا به احتمال ۹۸درصد همان روزی که قراربود در این جسم دمیده شوم دکمه انصراف را فشار می‌دادم و خدا را بالاخره با هر ضرب و زوری که شده راضی می‌کردم که بگذارد همان نامرئی‌گونه به زمین یا هرکجای دیگری که عیش‌گاه بقیه ارواح بود بروم. حالا هر چقدر سنم بیشتر می‌شود مطمئن‌‌تر می‌شوم که نامرئی بودن بیشتر به کارم می‌آید. لذتی که در نگاه کردن و گوش‌دادن به غریبه‌ها و تماشای رابطه‌شان با دیگران هست در هیچ‌چیز دیگری نیست. 

مرد که بعدا فهمیدم پدر دختربچه چهار، پنج ساله است بعد از چند دقیقه که با دوست‌هایش درباره کار و بارشان حرف زدند، سه تا بچه ای که ازشان خواسته بود منتظر بمانند تا بحث و جدال آدم گنده‌ها تمام شود را با یک اشاره به سمت خودش کشاند و با لحن جذابی رو بهشان گفت "خب، من سرتاپا گوشم. امر بفرمایید." دخترکش یک قدم از بقیه جلوتر اومد و گفت "من و احسان و نازی میخواستیم برای سلین و اکبر و میترا خواهر و برادر پیدا کنیم که بعدش..." یکی از مردها پرید توی حرف دختربچه‌ و گفت "سلین و اکبر و میترا؟" دخترک دست به سینه رو بهش گفت "جوجه‌هامون دیگه" جمع یک خنده ریزی کرد، اما پدر با جدیت از دخترش خواست که ادامه بدهد. دختر گفت "واسه اینم سه تا تخم مرغ از تو یخچال مامان برداشتیم بردیم گذاشتیم زیر گربه سیاهه که دم نداره" یکی از توی جمعیت گفت "تخم مرغو گذاشتین زیر گربه؟ مگه مرغه؟" احسان که ظاهرا پنج، شش ساله بود رو بهش گفت "نه مرغ نیس، اما مامان که هست من خودم دیدم که اون روز تو پارکینگ نازی اینا داشت بچه‌هاشو شیر می‌داد.. بعدشم تو مهدکودک بهمون گفتن اگه یه مامان رو تخما بخوابه اونا جوجه میشن" آدم گنده‌ها دوباره خندیدند و حرف‌هایی زدن که به نظر خودشان خیلی کول و بامزه می‌آمد. اما پدر دختر موفرفری دست به سینه و انگار که مهمترین مسئله دنیا جلوی رویش قرارگرفته شده باشد رو به بچه‌ها گفت "خب حالا چه اتفاقی افتاده؟" دخترش جلوتر رفت و گفت "بابا موقعی که رفتیم سراغ تخم مرغا همشون شکسته بودن، یکی هم داخلشون رو خالی کرده بود، هیچی توش نبود" بعد با بغض ادامه داد "مامانشونم پیششون نبود" یکی دیگه از مردها گفت "خب معلومه گربه هه خورده دیگه" نازی که تا آن لحظه خیلی ساکت و آروم یک گوشه وایساده بود برگشت و گفت "نههه چونکه گربه فقط گوشت و شیر میخوره" (تمام ر ها را هم ل تلفظ می‌کرد) احسان و دخترک هم در تایید حرف‌های نازی دست‌ها و سرهایشان را تکان دادند. پدر دست دخترش را گرفت و گفت "پرناز جون گربه تخم مرغم میخوره" پرناز گفت "نه نمیخوره که" بابا گفت "چرا گربه همه چیز میخوره.. هرچی بذاری جلوش میخوره" پرناز با سماجت منکر لذیذ بودن تخم مرغ برای گربه سیاهه که دم نداشت شد و برای پدرش توضیح داد که مامان ها بچه‌هایشان را نمی‌خورند. این لحظه احساس کردم دارم یکی از طلایی‌ترین رصدهای زندگی‌ام را می‌کنم. دیدم پدر نه می‌خواست دل بچه‌ها را بشکند، نه توی آن جمع بهشان بفهماند حرف‌هایشان منطقی نیست و نه می‌دانست چطور برایشان توضیح بدهد گربه‌ای که این‌همه پروبالش دادند و دوستش داشتند تخم‌مرغ خودی و غیرخودی سرش نمی‌شود. من هم کمی آن‌طرف تر بی‌توجه به چرخش صدوچند درجه ای ام روی نیمکت، طوری به لب‌های مرد چشم دوخته بودم که انگار حرف‌هایش قرار بود سرنوشت همه مان را مشخص کند. این لحظه احسان رو به دوست‌هایش گفت "شاید اشتباهی خورده، من خودم دیدم یه بار داشت اشتباهی کباب می‌خورد" بعد شانه‌هایش را بالا انداخت و آهسته گفت "شاید خورده" نازی که انگار یک چیزی یادش افتاده باشد یک دفعه فریاد کشید "وای نکنه اکبر و میترارو هم بخوره" هر سه تایشان خیلی سریع به سمت کوچه و احتمالا خانه‌هایشان دویدند و از پارک محلی کوچکی که بین دوتا کوچه و محاط به دوتا ساختمان بلند ساخته شده‌بود خارج شدند.

مردها باهم شوخی یدی می‌کردند و قهقهه می‌زدند. پدر پرناز که هنوز توی فکر و خیال پرونده بسته نشده بود سرش را چرخاند سمت من و انگار همدلی پیداکرده باشد دست‌هایش را نمیدونم والا طور توی هوا تکان داد و زیرلبی چیزهایی گفت. لابد چیزهایی که همان لحظه از ذهنش رد شده بود. همانطور که از ذهن من گذشت که کاش واقعا نامرئی بودم و چند روزی را با این مرد و دخترش سر می‌کردم تا بفهمم سرنوشت گربه سیاهه دم نداره و اکبر و رفقا چه می‌شود.