یکی از چیزهایی که باعث شد بیخیال عشق و عاشقی شوم، از دست رفتن بود. آنقدر از دست رفتم که از عشق بیزار شدم.
آن رفتارهای شیداگونه و خندههای سرمستانه که مغزم را تعطیل میکرد.
آن حسی که در وجودم جاری و ساری و مانع از حضورم در واقعیت میشد.
گاهی با گل گشیدن مقایسهاش میکنم. روح آنقدر در لحظه سبک میشود که در عین بودن، نیستی، وجود نداری. حتی حرف زدنم شبیه خودی است که ازش خوشم نمیآید. شاید برای همین عشق را بوسیدم گذاشتم، کنار. هر کس در را زد، یک بار کلید را برای قفل کردن چرخاندم. حالا میگویی خودت دیوانهبازیهات را کردهای، دورهایت را زدهای و میگویی پیف و اخ! نه! من نمیگویم پیف و اخ! من میگویم عشق یک ظرفیتی میخواهد. عشق که میآید، جزئی از زندگی تو نمیشود، بلکه همه زندگیات میشود. میشود تو. توی لعنتی که حتی خودت را هم فراموش میکنی. من ظرفیتش را نداشتم. چون بلد نبودم خودم را کنترل کنم. آنچنان غرق لذت این هورمونهای لعنتی میشدم که یادم میرفت روز قحطی نزدیک است. نقطه عطف همین است دیگر. به یک جایی میرسی، مکث میکنی، همه چیز را خراب میکنی و روی آوارهای خودت میایستی، میفهمی باید سریع نپری توی رابطه عاطفی، میفهمی که باید احساساتت را کنترل کنی، میفهمی که به قول خارجیها Do not rush into love و میفهمی که آنقدر از عشق کودن شده بودی که به عقلت نمیرسید، همین دردت را هم گوگل کنی! خلاصه که این روزها اکسیتوسین مورد نیازم را از سایر هیجانات ارتزاق میکنم.