آقای یونانی خیلی جذاب مرسی که توی گوش من با آن صدای دلنشینتان میخوانید و با اینکه اصلا و ابدا نمیفهمم چه میگویید حالم را خوب میکنید. ممنون.
بهم گفت آدم باید شجاع باشد.
میدانم که یک جمله معمولیست. یک جمله خیلی خیلی معمولی اما اگر شما هم مثل من آن شب از خواب پریده باشید و با بغض موبایلتان را برداشته و به طرف حیاط بدوید اما کسی سر راهتان سبز شود و بهتان بگوید شجاع باش. آنهم با یک لحن به خصوص که بیانش در توان من نیست. ممکن است که مثل من مدام با خودتان تکرار کنید آدم باید شجاع باشه. صبح شجاع باشه، ظهر شجاع باشه، شب شجاع باشه، همیشه شجاع باشه، همه جوره شجاع باشه، چقدر خوبه که شجاع باشه.
بهش گفتم متاسفم که دختر خوبی برایت نیستم. متاسفم... متاسفم... متاسفم..
گفت چای میخوری مامان؟ با پیراشکی تازه؟
نه میتونی بری، نه میتونی بمونی. نه میشه فریاد زد و نه سکوتکرد. نه غر زد و نه خندید. نه شکفت و نه پژمرد. نه مرد و نه زندگیکرد.
مهمترین چیزی که در زمان رابطه داشتن با آدمها باید یاد داشتهباشی:
اعتقاداتت مال خودت
اعتقاداتشان مال خودشان
پنج سالم بود که قلبش ایستاد. خیلیوقت بود که مواد مصرف میکرد و اگر از من بپرسی، قلبش خیلی قبل از مردن، از کار و از عشقورزیدن افتادهبود. عکسش را همراه با یک رنگینکمان کشیدم؛ رنگینکمانی که ازش دور بود و باید به طرفش میرفت. زیر عکسش فقط نوشتم، مامان، تاریخ نگذاشتم. از رحمت خدا و عشق چیزی ننوشتم. فقط مامان.
زیر نور ماه شیشهای/ ژاکلین وودسون
ترجمه کیوان عبیدی آشتیانی / نشرافق
بانویم گفت: «تا زندهای سنگهای محکمی کنارت داری: نوشتههایت، دوستهایت و خانوادهات.»
- هر آدمی چندتا سنگ میتواند داشتهباشد؟
بانویم دستش را روی پایم گذاشت، صورتش را به سوی آب گرفت و لبخندیزد، بافتهی بلند موهایش، پشتش قرارگرفت.
گفت: «اگر خوششانس باشی همان تعداد که لازم داری.»
سنگهای محکمی همچون نوشتهها، نوشتهها، نوشتهها... نوشتهها
پدربزرگ گریگوری -قهرمان داستان ۳۵کیلو امیدواری- بهش گفتهبود: «غمگین نشستن و هیچکاری نکردن سادهترین راه ممکن است ولی من اصلا از آدمهایی که آسانترین راه را انتخاب میکنند خوشم نمیآید.» که چقدرم حق با اوست. مثلا چسنالهکردن و روزی ۱۵ساعت خوابیدن کار آسانتری ست تا اینکه مشکلاتت را بشکافی و برای هر تکهاش دنبال راه حل بگردی.
به امید نابودشدن هر چه زودتر چسنالهکنندگان!
جای دوری نرفتهاند مُردهها
ماندهاند همینجا
و در سکوت
تماشا میکنند ما را
سوفیا دِ ملّو آندرسون / محسن آزرم
آرامم میکند. هر بار که همزمان باهم از اتاقهایمان میزنیم بیرون و نگاهم را توی چشمهای پنهان و مهربانش میبینم، بعد دستهایش را باز میکند که بیا، دلهرهها و ترسها و دشواریها جرعت عبور از چارچوب در اتاقم را پیدانمیکنند و به محض بستهشدن در و رسیدنم به منطقه امن -شانه سمت چپش- از بیاکسیژنی میمیرند و درجا پودر میشوند. آرامم میکند و این روزها معتاد این شیوه آرام شدنم.