بله عزیزم. تو از آدمها میگریزی که از خودت گریخته باشی. از روبرو شدن با آشغالهای متعفن وجودت که مثل آینه در وجودشان، جسم و روحشان آدرس تو را میدهند میترسی. تو آنقدر میترسی آنقدر مثل سگ میترسی که با دیدن هر شی براق از دور پا به فرار میگذاری. تو از دیدن مرده خودت میترسی.
بعد از آدمها، حالا یاد گرفتم که بدون شبکههای اجتماعی هم زنده بمانم. کم کم به طبیعت برمیگردم.
دو شب پیش بچه بعد از کلی شیطنت و جیغ جیغ کردن و سر همه را درد آوردن برای چند لحظه سکوت پیشه کرد. آمد روبرویم ایستاد. انگشت اشاره و انگشت وسط خپلش را گذاشت روی میز و بهم گفت نینو دوتا (نینا دو پا باهام بازی کن). حقیقتاً مردم براش.
از دو شب پیش تا حالا که بهش فکر میکنم دلم غنج میرود و از ذوق در سکوت به افق لبخند میزنم. خیلی وقت است از مورد توجه دیگران بودن لذت نمیبرم و دلم میخواهد کنج بایستم. نظارهگر باشم و با کمترین کاراکتر حرف بزنم. اما حالا دلم میخواهد بچه نگاهم کند. خطابم کند. اسباب بازیهایش را بدهد دستم و ازم آب بخواهد، من را خطاب حرفهای نامفهومش قرار دهد و انگشتانش را روی زمین بکشد و بگوید نینو دو تا! و از همه این توجهات احساس برد میکنم. که من را میشناسد. دوستم دارد و عکسم را که میبیند اسمم را به زبان میآورد.
بچه. بچه عزیزم. کاش بزرگ که شدی. بزرگ بزرگ که شدی بدانی چقدر دوستت داشتیم و هر کلمه تازهای که به زبان میآوردی خیل قربان صدقه ما به سمتت حملهور میشد.
آیا درس امروز این نیست که میشود انسان موفق، مهم و تاثیرگذار و صد البته مشهوری بود اما زندگی شخصی داشت و حریم خصوصی را حفظ کرد؟
خب من خودم افسردگی گرفتم از خواندن پستهای وبلاگم و متوجه شدم به جز آن ساعتهایی که زیر پتوی دریا دلم خودم را به خواب زدهام این ور و آن ور در حال نالیدن و غر زدنم. خیلی رفتارم زشت و زننده است. قبول دارم. میتوانید اینجا فحش بگذارید که من دیگر از این آه و نالهها نکنم که بعدش که دوباره آه و نالهام گرفت هم غم نامهام را تایپ کنم و هم جواب فحشهای شما را با فحشهای زنندهتر و رکیکتر بدهم :دی
چون به هر حال زحمت کشیدین و وبلاگ رو به یه امیدی باز کردین دست خالی برتان نمیگردانم و مسخرگی پیشه میکنم. چند روز پیش خانه یک زوج از این تازه عروسی کردهها بودم. دیدم خیلی خوشحال و عاشق پیشه و لوس و بیمزه شدهاند گفتم یک حالی بهشان بدهم. به خانم گفتم شما توی خونه تقسیم کار دارید؟ به شوهرش نگاه کرد. به من نگاه کرد بعد به خانه و زندگیش نگاه کرد و گفت بله. مثلا ایشون جوراباشونو در میارن پرت میکنن من جمع میکنم. نمیشه که خودشون هم دربیارن و هم جمع بکنن. اصلا عادلانه نیست. بعدش هم دعوا شد. من هم برگشتم خانه. رفتم زیر پتوی دریا دلم و خودم را زدم به خواب.
با هر بار شنیدن اظهار نظر غیر صاحب نظران درباره همه چیز سلولهای تومور توی مغزم یک دور تقسیم میشوند. چرا اینقدر زر میزنند مردم؟
روی قبرم بنویسید سه قصه ناتمام داشت که دخلش را درآوردند.
فرار رو به عقب از خوبهای نجات دهنده از وضع موجود.
اگر نصف تلاشی که برای به احمق در نظر نرسیدنمان میکنیم برای احمق نبودنمان میکردیم این همه احمق به نظر نمیرسیدیم.
بنده مشاهده میکنم که همه حق دارند و درست میگویند الا من. آنقدری که خودم تردید میکارم توی دل خودم و تو غلط میکنی به فلان چیز یقین میکنی برداشت میکنم دیگران ازم نپرسیدهاند مطمئنی یا چقدر مطمئنی یا از کجا. من کلا نامطمئنم. نظرم در جهت باد معده اسب دریایی تغییر میکند. مو پیدا میکنم وسط تفکراتم و همه چیز را عق میزنم. این تو خالی شده. یک لگد هم بزنم به حافظهام که در نوع خودش کمیاب است.یک شعری خوانده بودم مسخ مسخ نشستم حفظش کردم هی تا شب تکرارش کردم صبح بیدار شدم یادم نبود. حتی یک کلمهاش. مثل عزیز مردهها نشستم اشک ریختم که چرا شعر به آن قشنگی را یادم رفته. خلاصه همه حق دارند الا خودم. آه ای عبدالحلیم حق را چطور تقسیم کردی که یک ذرهاش به بنده نرسید آه؟