بنده مشاهده میکنم که همه حق دارند و درست میگویند الا من. آنقدری که خودم تردید میکارم توی دل خودم و تو غلط میکنی به فلان چیز یقین میکنی برداشت میکنم دیگران ازم نپرسیدهاند مطمئنی یا چقدر مطمئنی یا از کجا. من کلا نامطمئنم. نظرم در جهت باد معده اسب دریایی تغییر میکند. مو پیدا میکنم وسط تفکراتم و همه چیز را عق میزنم. این تو خالی شده. یک لگد هم بزنم به حافظهام که در نوع خودش کمیاب است.یک شعری خوانده بودم مسخ مسخ نشستم حفظش کردم هی تا شب تکرارش کردم صبح بیدار شدم یادم نبود. حتی یک کلمهاش. مثل عزیز مردهها نشستم اشک ریختم که چرا شعر به آن قشنگی را یادم رفته. خلاصه همه حق دارند الا خودم. آه ای عبدالحلیم حق را چطور تقسیم کردی که یک ذرهاش به بنده نرسید آه؟