مهمترین چیزی که تو این مدت خیلی تمرین کردم این بود که اگر یک مسئلهای خیلی خیلی برام مهمه اما توی سه چهار قدمیم نیست، قرار نیست تو این هفته یا آخر این ماه باهاش مواجه بشم و اصلا حالا حالاها تاثیری روی واقعیت زندگیم نمیذاره نباید فکر کردن بهش اولویتم باشه و حتی بخش کوچکی از ذهنم رو اشغال کنه. اینجور فکر کردن معمولا فرساینده است. به یک چیزی خیلی دور از دسترست فکر میکنی و حرص میخوری و چون نمیتونی تغییرش بدی (وقتش نرسیده/ زورش رو نداری و...) مدام توی ذهنت براش سناریو و سخنرانی و دادخواست و جار و جنجال راه میندازی و تا به خودت بجنبی کلی از وقت و تمرکزت رفته. اگه هم به خودت بیای باید با اضطراب ناشی از عقب موندن و کارها رو به موقع تحویل ندادن و من هنوز به خودم تسلط ندارم و همون آدم بیحواس و سست عنصر همیشگیم مواجه بشی. مثلا برای من استقلال از خانواده خیلی مهمه. مجبورم بخاطر کوچیکترین حقم بجنگم و برای هر کاری ۲۰ ساعت توضیح بدم. مامانم ذرهای من رو قبول نداره و منم ذرهای تایید مامانم برام مهم نیست. جدا از اینکه روابط خانوادگی مسئولیت میاره و این خیلی روح و روانم رو بهم میریزه سعی میکنم زیاد باهاش درگیر نشم. سعی میکنم براش توضیح بدم و کوچولو کوچولو برای خودم برم جلو. حتی گاهی شاکی میشم که چرا باید برای حقوق ساده خودم این همه بجنگم در حالیکه بعضیها همین حقوق سادهای مثل شب خونه دوست خوابیدن، سفر تنهایی، مدل خودشون زندگی کردن رو از وقتی به دنیا اومدن تو مشتشون داشتن. دلم میخواد منم جز خیل اون آدما بودم و انقدر مقاومت در مقابل خواستههام نباشه. اما بعد به خودم نهیب میزنم حالا که نیستی. میخوای چیکار کنی؟ صبح تا شب حرص بخوری و به زمین و زمان فحش بدی و به آیندگان بگی هعی هعی ما خواستیم و نشد! درحالیکه از خواستن فقط گفتن رو صرف کردی و هیچوقت یه حرکت درست درمون نزدی! تلاش کافی نکردی. اتفاقا بحث بزرگی روی مقدار تلاش کافی دارم. اصلا از یه جایی به بعد هر چی تلاش می کنی و میبینی بیفایده است و هیچکس زبونت رو نمی فهمه باید چیکار کنی؟ اصلا این لحظه طلایی کی میرسه؟ نشانههاش چیه؟ نکنه رسیده و تو خبر نداری؟ البته فکر کردن به اینکه تو تلاش کافی نکردی از حرص این موضوع کم نمیکنه. من همیشه به مامانم میگم اون وقتها که زنها نمیتونستن بیرون از خونه کار کنن تا وقتی که بالاخره این قضیه عادی شد و شدن بخشی از جامعه کار میدونی رویاهای چند تا زن پودر شد؟ میدونی چند صد هزار زن قربانی این سیستم شدن؟ چند تا زن حسرت به دل به گور رفتن؟ یه روزم خیلی چیزهای دیگه عادی میشه و این وسط فقط یه عدهای غصه بهترین روزهای زندگیشون رو میخورن. چون جامعه، خانواده، مادر، برادر ، خواهر، عمو، خاله و همسایه براشون تصمیم میگرفتن. من نمیخوام جز این حسرت به دلها باشم.
اما الان برای امروز تا آخر امسال مثلا سفر رفتن تنهایی اولویتم نیست. چون پولهایی که درمیارم رو لازم دارم. چون اول باید نشون بدم به خودم که من میتونم از پس خودم بربیام و زندگیم رو اداره کنم. متاسفانه با خانواده زندگی کردن این مشکل رو داره که تو کاملا نمیتونی خودت رو محک بزنی. اما میشه از این شرایط زندگی گروهی هم یک چیزهایی یاد گرفت. درسته قیمتش نابود شدن شبکه عصبی مغزه! اما کجای دنیا تکنیکهای صبوری ایوبوار و مذاکره پیشرفته رو میشه انقدر مفت و مجانی تمرین کرد؟ پیشرفت بزرگ من توی سخنرانی کردن و ساده سازی مسائل و چه حرف هایی کجا باید زده شوند و راجع به چه چیزهایی هرگز با پدر و مادرت حرف نزن از همینجا میاد! زیاد حاشیه رفتم. فقط خواستم مثال بزنم و بگم اگه اولویتم نیست پس فکر کردن بهش فقط حواسم رو پرت میکنه. امکان حل نشدنی به نطر رسیدنش نفسمو میگیره. طبیعیه که اونوقت به این فکر میکنم که فایدهاس چیه این همه زحمت کشیدن و اصلا این راه طولانی و سخت رو رفتن؟ وقتی قراره همه زحماتت به باد بره. تجربه نشون میده مامان و بابا وظیفه خودشون میدونن که با تو مخالفت کنن. بعد در مقابل اصرار تو بی تفاوت میشن و در نهایت وقتی میبینن هر کاری کنن تو راه خودت رو میری میپذیرنت. هر ۱۰ قدم مثبتی که توی این راه برداری که تو و خواستههات رو مصرانه نشون بده اون ها هم یک تاتی کوچولو به سمت بیتفاوتی برمیدارن. ممکنه ۳ ماه طول بکشه یا ۱۰ سال. خلاصه این وسط میشه معضل نیازمندی به تایید رو هم حل کرد. تایید خیلیم چیز باحال و خوبیه اما فکرشو کن همه عمرت نیازمند و تایید لازم باشی! مسئولیتای بزرگتر رو چطور میخوای انجام بدی؟ بازم حاشیه شد که! حالا که نیازی نمیبینم که لای این پرونده رو باز کنم و بخوام براش پلن بچینم و شروع به حل کردنش کنم پس بهترین کار اینه که تمرین کنم تا فقط به اولویتهات برسم. بقیه مسائل خیلی دورتر اگه قرار نیست روی زندگی ما در چند ماه آینده اثر بذارن پس میتونن صبر کنن تا روی نوبتشون بهشون رسیدگی کنیم.