دورترین فاصله در دنیا
حتی فاصلهی مرگ و زندگی نیست.
فاصلهی من است با تو
وقتی روبرویت ایستادهام
و دوستت دارم،
بی آنکه تو بدانی.
رابیندرانات تاگور
دورترین فاصله در دنیا
حتی فاصلهی مرگ و زندگی نیست.
فاصلهی من است با تو
وقتی روبرویت ایستادهام
و دوستت دارم،
بی آنکه تو بدانی.
رابیندرانات تاگور
میگویند هیچ لذتی بالاتر از تجربه حس مادری نیست و من سالهاست به این نتیجه رسیدم که مادربودن در ایران یکجور خودآزاریست و بس!
قهرمان ده سالگیم رو گرفت :(
دستش را گذاشت روی شانه ام که گفتم" دیگه هجده ساله نیستم. دیگه هیچ وقت هم هجده ساله نمیشم". کله اش را کمی کج کرد سمتم، لب و لوچه اش را داد داخل و گفت" راست میگی. خیلی سنت رفته بالا. نوزده سالت شده. پیر شدی واقعا".
گفتم:" جدی ام بتمن!"
گفت:" ببین موقعی که بیست و هشت سالم شده بود حاضر بودم بمیرم اما سی ساله نشم. الان سی و چهار رو دارم می رم بالا اما به هیچ کجام نیست. یعنی احتمالا تا سی و هشت سالگی نیست. توهم به محض اینکه بیست سالت بشه میفهمی که برات مهم نبوده و به این فکر هات می خندی! و تا بیست و هشت سالگی یادش نمی افتی. فهمیدی؟"
فهمیدم اما خیالم را راحت نکرد. من کله ام با این حرف ها نمی تواند روزگار تنم را بچرخاند. یعنی یک ذهنیتی یا باید نباشد یا باید باشد. رفتارِ صفر و صدم هم مصداق این ماجراست. برای همین هم افتادم به اینکه به خودم بفهمانم اعداد را نباید جدی بگیرم. با اعداد نباید بجنگم. افتادم به اینکه من آدم اعداد نیستم. وقتی برایم مهم نیست کی چندکیلوست و کی چند ساله ست و کی چندتا ستاره روی زمین و آسمان دارد و کی چندتا صفر توی حسابش خوابیده و از این چیزها، پس برای خودم هم نباید بهشان فکر کنم.
اصلا اعداد وجود ندارند. خُب؟
این را پارسال نوشتهبودم. حالا که دوباره میخوانمش به حرف بتمن رسیدهام و حتی گاهی یادم میرود متولد چه سالیام و چندسالهام و چندسال زندگی کردهام و چقدر دیگر فرصت دارم. نمیدانم رنگ باختن اعداد خوب است یا نه؛ اما من که خوشحالم. مگر میشود از دست یکی از کلیشههای خفهکننده رهاشده باشی و خوشحال نباشی؟ کمکمش تا ۲۸سالگی خوشحالم دیگر.
بعضی ها وسواس شست و شو دارند یعنی شلنگ می گیرند و از در و دیوار می شورند تا برسند به ماتحتت اعضای خانواده، بعضی ها وسواس رنگ دارند فکر می کنند رنگ همه چیزشان باید با همه چیزشان ست شود و از تناسب رنگ ها هم هیچ بویی نبرده اند. بعضی ها وسواس تمیز نوشتن دارند؛ دوستی دارم که تا سوم دبیرستان با سه رنگ خودکار از روی تخته جزوه می نوشت؛ محتویات آبی، علامت سوال ها و شماره ها و خط کشی ها قرمز، سیاه یا سبز هم محض تنوع! بعد این وسط کافی بود دستش بلغزد، مثلا سرکش "ک" جای سی و هفت درجه، سی وسه درجه نصب شود روی دسته اش آن وقت لاک نمی گرفت بلکه برگه را می کند. یادم است که یکبار سر زنگ عربی کرم های وجودم به رعشه در آمدند و وقتی که داشت جزوه می نوشت گفتم فلانی دقت کردی کلمه هات روی خطوط نیستند؟ چقدر درهم برهم نوشتی! بخت برگشته یک نگاه به من کرد، یک نگاه به دفترش، یک نگاه به روبرو بعد یک نفس عمیق کشید و صفحه را پاره کرد. البته فکر کنم بعدا نفرینم کرد چون الان من هم دچار وسواس شده ام. وسواس کلمه! یک گزارش می خواهم بنویسم یا یک یادداشت سی صد کلمه ای یا یک داستان یا اصلا یک پست ساده برای وبلاگم به معنای واقعی کلمه جان می کنم. آنقدر کلمات را عوض می کنم تا دست آخر صفحه را می بندم و بی خیالش می شوم. بعد این وسط ایده های جدید سراغم می آیند؛ این ها طرح می شوند و می روند روی صفحه و موقعی که سعی می کنم این یکی را محض خاطر خودم تمام کنم و به خودم میگویم اصلا مهم نیست که از ۱۰ زاویه هم میشود بهش نگاه کرد، وسواس ویرش می گیرد و لول می خورد توی مخم، از آن جا می ریزد توی خونم می رسد به دست هام و می رسد به کیبورد و شیفت دیلیت!
باید یک قانون وضع کنم، این طور نمی شود!
در اتاق تاریک را بازکرد. ترسید؛ فکرکرد روی زمین ماری خوابیده. چراغ را روشنکرد و یک طناب دید. به فکرفرورفت. علت پرسیدند. گفت: «نکند چراغ دیگری باشد که روشن کنیم و ببینیم طناب هم نیست.»
"نمیدانم از کیست"
دلم درد میکند. توی خانه راه میروم و بلند میگویم دلم درد میکند. مادر ماست و پونه میآورد؛ افاقه نمیکند. چای ونبات؛ چاره نمیکند. دستشویی رفتن، شربت معده، غذا خوردن، پیادهروی، دکتر رفتن، لباس گرم پوشیدن، فشاردادن شکم؛ هیچ کدام از این توصیههای مادر درمان نمیکند. راه میروم و میگویم دلم دردمیکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند. دلم خیلی درد میکند.
به نظرم علاوه بر بانکها و شرکتها و ادارهها و دانشگاهها و موسسات مختلف، کتابفروشیها هم باید یک وامی، تسهیلاتی، تخفیف خاص و ویژهای به کتابخواران بدهند. مثلا بگویند "این شییییش تا کتاب مال شماست؟" "بله!" "این شییییش تا هم روش!" "اوه! وای! مرسی! (سکته)" یا دست کم هر ماه، مناسبت های خاص مثل تولد نویسنده ها، سالگرد گرفتن جایزههایشان، هر بار که کتابشان تجدید چاپ میشود و...کتاب ها را با چند درصد تخفیف ناچیز بفروشند و هزارتا راه دیگر.
زمانی که اینطور شود یک دانشجوی بدبخت مثل من که چندماه است بیکار است و هنوز کاری هم پیدانکرده، پساندازش هم به چس نمیارزد لازم نیست برود رژلبها را لمس کند، توی آینه فروشگاه خودش را با ماتیک اورآل آلبالویی و قهوهای تصور کند و با خودش فکرکند کی یک روزی پولدار میشود که بتواند ماتیک مارک بخرد بعد هم کیسه کتاب هایش را بزند زیربغلش، بگیرد توی دستش، آخری را هم بگیرد به دندان و به سمت کتابخوارگاهش راه بیفتد.