اگه یه چیزی رو بخوام تا آخر عمرم به خودم یادآوری کنم اینه که وقتی توجهت به موضوعی جلب میشه و به رشتهای علاقمند میشی، همون موقع برو سراغش. چون این علاقه با اومدن علایق تازه از بین میره و دستدست کردن و دودوتا چهارتا و امروز و فردا، فقط تو رو دور و گیجتر میکنه. عمر این توجه کوتاهه. اگر خیلی خوششانس باشه ۲ تا ۳ سال! برخلاف تصورت پیگیر یک دانش یا رشته خاص بودن همیشه قرار نیست زندگیت رو متحول کنه. فقط درهای تازهای رو بهروت باز میکنه. باشد که پند گیری!
یه وقتهایی هم هست که از کارم با همه وجود متنفرم. چند وقته فکر میکنم شاید دلیل اینکه دیگه نمیتونم داستان بنویسم یا وبلاگنویسی کنم اینه که شغلم نوشتنه و ازش پول درمیارم. اینکه مجبورم طبق خواستهها و قالب ذهنی یک نفر دیگه بنویسم عصبیم میکنه. با این وجود همه تلاشم رو میکنم تا خلاق باشم، تا خودم باشم. اما یه وقتهایی نمیشه چون یک موضوع پیچیده و سخت بهت میدن که اصلا تخصص تو نیست و اپسیلونی در موردش اطلاعات نداری و ازت انتظار دارن با یک چُسه دستمزد یک مقاله تخصصی و ناب در کوتاهترین زمان ممکن براشون تولید کنی! یکی از دلایلی که به زعم من تولیدکننده محتوا، تعداد کثیری از سایتهای ایرانی منبع قابل اعتمادی نیستند، همین کار غیرتخصصی و هردمبیل و کمارزشه. کمارزش بهمعنای یه چیزی بنویس بره چون بیشتر از فلانقدر بهت پول نمیدیم. این فلانقدر احتمالا براتون ناملموسه و باید مثال عددی زده بشه اما انقدر نرخ توی تولید محتوا متفاوته که آدم شاخ درمیاره و منم صرفا میخوام غر بزنم نه اینکه طرح مسئله کنم. طرح مسئله باشه برای یک روز دیگه. امروز روز جهانی بذارید من یه نمه غرغر کنمه!
خلاصه که دیگه حوصله این کار رو ندارم. یه وقتهایی مثل الان هم ازش متنفرم. کارم اونجور که دلم میخواد خودم و دیگران رو تحتتاثیر قرار نمیده. اینکه سه ساله دورکارم و اصلا تا حالا همکارهام رو ندیدم هم مزید بر علته. آدم دلش میخواد که یک میز کار داشته باشه با آدمایی که توی صنف خودشن رودرو همکلام بشه و ازشون یاد بگیره. تنهایی و دوری از همه سرعت رشد رو کند میکنه. مخصوصا وقتی خیلی جوونی و هنوز جا برای دوستبازی داری. قربون صدقه و گل و استیکرهای پلاستیکی فضای مجازی احساساتت رو ارضا نمیکنه. من هیچ وقت به تولید محتوا توی ایران به عنوان یک شغل آیندهدار برای خودم نگاه نکردم. اگرچه فکر میکنم تولید محتوا آینده همه کسبوکارهاست. اما شرایش برای من و اینجایی که هستم عذابآوره. صرفا به عنوان منبع درآمد برای رسیدن به خواستههام میتونم بهش نگاه کنم و اینه که من رو کفری میکنه. اینکه بهخاطر نیازت به پول باید کاری رو بکنی که برات عذاب الهیه. برای همین هم باید تغییرش میدادم. چند هفته است کارآموزی رو توی یک شرکت بهعنوان مهندس الکترونیک شروع کردم. کار دقیقا همون چیزیه که دوست دارم: حل مسئله و طراحی چیزی که نتیجهش رو خیلی زود میتونم با چشم ببینم. و از اون مهمتر تعامل با آدمهایی شبیه به خودم یا بهتر بگم سروکله زدن باهاشون و تمرین کارگروهی، معاشرت در فضای کار و...
فکر میکنم همه چیز تغییر میکنه کمکم اما برای رسیدن به نقطه تغییر باید ادامه داد. برای همین علیرغم نفرتی که به تولید محتوا برای شرکتها و سایتها دارم باید برم سروقت مقالهم!
دست میکشم پشت لبم. اگر دو هفته دیگر به این بیخیالی ادامه بدهم میتوانم سبیلهام را پیچ و تاب بدهم. فعلا تیغ تیغی شدهاند. یاد چی میافتم؟ ده یازده سال پیش که تمام هموغمم اصلاح صورتم بود. اینکه کی مامان دست از گیر دادن برمیدارد و با فراغ بال میتوانم سبیلهام را بند بیندازم یا با تیغ بزنم بروند. نه اینکه با موچین بیفتم به جانشان! در دوره خودش مسئله مهمی بود. حس میکردم سبیلهام جلوتر از من راه میروند، با مردم حرف میزنند و همه دنیا حواسش به چهارتار پشت لب من است. غمگین بودم و فکر میکردم چون سبیلدارم بچه باحالی نیستم. بچه باحال بودن همه چیزی بود که من ده یازده سال پیش از تمام دنیا میخواستم. الان دست میکشم به صورتی که سه چهار هفته است تن هیچ تیغ و نخی بهش نخورده و حتی برایم مهم هم نیست. فکر میکنم چقدر خود ده یازده سال پیشم را درک نمیکنم. حتی خود سه چهار سال پیش را هم نمیفهمم. بعد چطور انتظار دارم همیشه دیگران را درک کنم یا آنها من را درک کنند؟ الان که اینها را مینویسم نیروی غریبی برای سادهتر گرفتن زندگی در خودم حس میکنم. زود است که بعد از یک جمله ناامیدتان کنم. اما فردا روز دیگری است و چون خود چند لحظه پیشت را درک میکنی دلیلی برای درک دیگران نمیبینی. انگار رابطهات با دیگران گره کوری به رابطهات با خود خورده است. خودت را درک میکنی و به بقیه سخت میگیری. خودت را درک نمیکنی و چون باید تحت فشار باشی تا کامروا شوی به بقیه هم ساده میگیری!
رمق نداشتم. رمق در لغتنامه دهخدا یعنی نگریستن کسی به نگاهی سبک! همین توان را هم نداشتم. بعد توی دلم گفتم کاش مغزم کر میشد و دیگر این همه روضه و آیه یاسی که خودش برای خودش میخواند را نمیشنید. دراز کشیده بودم روی تخت اتاق جدیدم در خوابگاه. غذا روی گاز غل میزد و من رمق نداشتم یک همی بهش بزنم که ته نگیرد. خودم را مچاله کرده بودم و رمق نداشتم پیام فرزاد را که بهش گفته بودم حالم خیلی بد است، جواب بدهم. در آن عصر گرم پاییزی که آسمان اتاق بعد از خاموش شدن کولر، جولانگاه پشههای تابستانی در ابعاد و رنگهای متنوع بود برای لحظاتی صدای مغزم به مراتب آرامتر شده بود. تو گویی توی چرت رفته بود. من چشمهام را بستم و از خودم پرسیدم افسردهای؟ نیستم. مضطربی؟ نیستم. خستهای؟ نیستم. کسلی؟ نیستم. ناتوانی؟ نیستم. ترسیدهای؟ فکر کنم. ترسیدم که نتوانم این کارها را پیش ببرم چون انرژی کافی برای انجام این همه را در طول یک روز ندارم. کارها را به تعویق بیندازم و اضطراب بگیرم. از اضطراب پناه ببرم به تخت، به سریال، یک نفس کتاب خواندن، به خواب و رویاپردازی. بعد احساس ناتوانی کنم، از ناتوانی برسم به افسردگی از افسردگی برسم به خستگی. خسته شدن از زندگی افسرده! دوباره آن پروسه لعنتی درمان را شروع کنم. بعد از یک سال تازه برسم به این جایی که هستم. ترسیده بودم. ولی راه که بیفتیم ترسمان میریزد. جواب پیام دوستم را دادم، به داد غذایم رسیدم، شب خوابیدم، صبح بدون فکر کردن بلند شدم و اولین خط مقاله را ترجمه کردم. بعد خط دوم را، بعد سومی، چهار و پنج و سی صد و... دیگر حالم بهتر بود. سر بلند کردم. از پنجره دیدم که درختهای محوطه دانشکده فنی در باد گرم ظهر پاییزی خم و راست میشوند. در آفتاب یک سلفی گرفتم. لبخند نمیزدم اما چشمهام رمق داشت.
اول دبیرستان یکی از دخترهای کلاس برای ما سه نفری که ته کلاس مینشستیم روز ولنتاین سه تا شمع قلبی قرمز در یک ظرف شیشهای آورد، شاید برای اینکه فکر میکرد ما چهارتا رفیقی، اکیپی چیزی هستیم. یا شاید هم با خودش فکر کرده بود بگذار برای این هم ببرم. به هر حال همسایه است، زشته! اما من هیچ حسی نداشتم.
طولانی، بیسروته و از ته دل
شاید منظور از یکی شدن بدن و ذهن این است که جسم از جریان ذهن جدا نیست. مثلا وقتی جسم بیمار و ذهن سرحال است تا حدی میتواند جسم را تسکین دهد. وقتی مدام به بدن ایراد گرفته شود، تو زشتی، تو چاقی، تو لاغری، تو شیر برنجی، موهات شبیه اسکاچ است و... ذهن نیز آشفته میشود. اگر در مورد بدن بد فکر کنیم تبدیل به چیز بدی میشود و اگر احساس خوبی درموردش داشته باشیم چیز خوبی میشود. اهمیت این موضوع وقتی است که بدانیم ما با ارزشگذاری در حال خلق خودمان هستیم.
ساعت پنج صبح است. تمام روز تعطیلی که گذشت را صرف پیدا کردن خوشیهای کوچک زندگی از جیب لباسهای داخل کمدم کردم که بیحاصل بود. دانهای در من جوانه زده که ترس نیست، افسردگی، وسواس، تاریکی، تنبلی، ناامیدی، هیچ کدامش نیست. نمیشناسمش. قبلا ندیدمش. هر روز من را وادار به نگاه کردن در آینه و یادآوری باورها و تناقضهایم میکند. مامان میگوید تو دختر سرسختی هستی. شرط میبندم که همیشه من را در حال پریدن از روی موانع و بالا رفتن از پلههای ترقی تصور میکند. هیچ وقت دل به شنیدن صداهای درونم نداده. خودش بارها گفته مهم نیست. نمیخواهم بشنوم. هر چی آن تو هست مال خودت. اما مامان میگوید تو دختر سرسختی هستی. من به آینه نگاه میکنم و با خودم زمزمه میکنم سرسخت باشم یا بگذارم حقیقت من چهره از نقابم بردارد؟ به کاویدن و روراستیام ادامه دهم یا راه همه رفتگان و رسیدگان را پیش بگیرم؟ سرسختی در حضور صداقت دروغ بزرگی است. فرزاد سیگار را از لای انگشتهاش تپاند و بهم گفت فکر میکند با ابراز مانیفستهامان بیشتر از همه خودمان را گول میزنیم. عملا به من که تا چند لحظه قبل داشتم از خودم میگفتم فهماند که حرکت درست خفه شدن است. حالا که این همه گیج و منگم و دنبال یک تعریف برای خودم میگردم بریدن صدایم لطف بزرگی در حق تک تک سلولهای مغزم است. تک تک سلولهای مغز جفتمان. فرزاد بهم گفت باید سعی کنیم کمتر روی خودمان کامنت بگذاریم. چون معمولا با صداقت با خودمان برخورد نمیکنیم. و وقتی با خودمان شفاف نباشیم اولین قربانی این توهم شناخت و درک و ابراز احساسات و عقاید پلاستیکی خودمانیم. و من حس کردم زمان ملکوتی حناق گرفتن در این گفتگو فرارسیده. بوق ممتد سکوت، این بار نه از ترس قضاوت که از سر نیاز. باید همه افکارم از توی کلهام بخار میشدند. نیازم به حرف زدن از خودم و میلم به تغییر. دیگر دلم نمیخواست کتابهای خودیاری و روانشناسی بخوانم. دلم نمیخواست تمرین ساخت روزهای مفید و پربار کنم. دلم نمیخواست رابطه بسازم. دلم نمیخواست برای هر کوفتی تعریف خودم را داشته باشم. فقط دلم میخواست سکوت کنم. مثل الیزایت واگلر پرسونا لال شوم و دست از بازی کردن نقشی که خودم هم باورش کرده بودم بردارم.
ماچولند یه سری استوری گذاشته راجع به بار روانی و اینکه ما زنها تربیت میشیم تا برنامهریزی و مدیریت امور خانواده رو تمام و کمال به عهده بگیریم و وقتی شیرازه امور از دستمون در میره مردها (این قضیه رو از زاویه پارتنرها مطرح میکنه فقط) میان میگن چرا به من نگفتی؟ چرا از من کمک نگرفتی؟
من فکر میکنم یه مواردی مثل مسئولیت پذیری و شیوه نگرش به همکاری و زندگی گروهی خیلی تو این قضیه موثرن. من وقتی لباسا رو میذارم تو لباسشویی میدونم بعدش باید پهنشون کنم و وقتی خشک شدن، تا کنم بذارم سر جاشون. اما وقتی به کسی میگم (مثلا بابا یا خواهرم) لباسها رو بذار تو ماشین لباسشویی اون ممکنه فقط لطف کنه ماشینو روشن کنه. البته مورد داشتیم همینم نکرده. بعد که من اعتراض میکنم اون میگه چون تو ازم نخواستی! بله با پدیدهای مواجه هستیم که باید ازش بخوایم لباسی که خودش کثیف کرده رو علاوه بر شستن پهنم بکنه!
آدمایی که توی خانواده مسئولیت پذیرترن و حوصله و اعصابش رو ندارن ترجیح میدن جر و بحث نکنن و خودشون بدون کمک خواستن برای همه چیز برنامه بریزن، مدیریت کنن و اجرا کنن. این قضیه آدمو به شدت خسته، فرسوده و گاهی خشمگین میکنه. به خودت میای و میبینی وقتی از شرکای زندگیت میخوای توی غذا پختن بهت کمک کنن ازت میپرسن چاقو کجاست؟ نمکدون چرا خالیه؟ چه بوی گندی! نمیتونی آشغالا رو سر وقت خالی کنی؟ خیار نداریم که! و جالب اینجاست که اون آدم نه جای چاقو رو یاد میگیره، نه نمک دون رو پر میکنه و نه آشغالا رو میبره دم در و نه یادش میمونه که خیار بخره! فقط و فقط به این دلیل که ازش خواسته نشده. چون درک این رو نداره که هر چیزی که توی این خونه هست مال اونم هست و اونم باید به اندازه بقیه اعضای خانواده احساس مسئولیت در قبال کارها داشته باشه. و بدون اینکه ازش خواسته بشه وظایفش رو انجام بده. بدون اینکه منتظر باشه ما ازش خواهش کنیم و آخر سر ازش تشکر کنیم. من خیلی وقتها به مامانم میگم چرا وقتی ظرف میشورم ازم تشکر میکنی؟ انگار که دارم وظایف تو رو انجام میدم! و اون فقط لبخند میزنه. من این روزها با خواهر و برادرم زیاد سر اینکه وقتی بهشون میگیم میز رو تمیز کنن فقط به معنای گذاشتن بشقابشون توی سینک ظرفشویی نیست جروبحث میکنم. میز رو تمیز کن یا بشقابتو جمع کن معناش اینه که ظرفهایی که توشون غذا خوردی رو جمع کن، بشورشون، سینکی که کفی شده رو تمیز کن، میزی که کثیف کردی رو دستمال بکش و اگر از غذات چیزی روی زمین ریخته جمع کن! و من اصلا نمیدونم و نمیفهمم که چرا اینها باید از کسی خواسته بشه!
مسئولیت پذیری و انجام وظایف و همکاری با همخونههامون از اون چیزهاییه که اگه انجامش میدیم و بهش پایبندیم نباید خیلی به خودمون افتخار کنیم و از اون چیزهاییه که اگه بهش عمل نمیکنیم بهتره برای خودمون متاسف باشیم.
من هیچوقت توی دانشگاه با کسی گرم نگرفتم. مورد توجه و علاقه دیگران هم نبودم. خودم هم دوست نداشتم که باشم. چون به نظرم به هیچ کدام از بچههای همکلاسی و غیر همکلاسی نمیخوردم. حتی دلم نمیخواست کسی را داشته باشم که توی بوفه باهاش ساندویچ بخورم و به این بهانه با هم حرف بزنیم. اگر هم اتاقیهایم وقت استخر و شنا آمدن نداشتن خودم میرفتم. تنهایی در خیابان قدم میزدم. تنهایی بستنی میخوردم. تنهایی خرید میکردم. تنهایی سر تمام کلاسها مینشستم. حتی پسرها که جمله غلطی است! مخصوصا پسرها هیچ گونه توجهی به من نمیکردند. باهام حرف هم نمیزدند. من بچههای دانشگاه آزاد واحد گوزان قرهمان را به دسته آدمهای سطحی و ظاهربین و تک بعدی محدود نمیکنم. بلکه فکر میکنم باید بپذیرم که هر محیطی یک طبقه اجتماعی غالب دارد. باید یاد بگیری وقتی هم طیفشان نیستی و باید آن جا بمانی بپذیریشان و بفهمیشان نه اینکه همرنگشان شوی یا تحقیر و طردشان کنی. راستش را بخواهی خواننده اولها خیلی مسخرهشان میکردم و جلوی هر کس و ناکسی آبرویشان را میبردم. از ادا اصولهایشان میگفتم و اینکه خیلی چیزها را بلد نیستند و اصلا نمیدانند وجود دارد. تنبلی و ناامیدیشان برای آینده خشمگینم میکرد. و همهاش فکر میکردم اینها که آنچنان درسی هم نمیخوانند پس چرا از صبح تا شب دور خودشان میگردند؟ اما حالا وقتی کسی ازم میپرسد چرا با دوستهای دانشگاهت بیرون نمیروی؟ چرا آنها را به مهمانی دعوت نمیکنی؟ فقط میگویم چون هنوز دوستی که هم تیپم باشد را پیدا نکردهام. آٔدم هم مسیر را نمیشود از بین کسانی که فقط بواسطه رتبه با هم یک جا هستید انتخاب کرد. آخی! کازیوه تنها و بی دوست!
***
به جز وقتهایی که افسردگی به روانم چنگ میاندازد و زیر پتو برای خفه کردن مغزم دعا میکنم هیچوقت نشده که خودم را محدود کنم. هیچوقت نشده که فکر کنم سن و سالی ازم گذشته یا خواهد گذشت و چطوری همراه و همزبان پیدا کنم. تا از کسی خوشم آمده و فکر کردم دوستهای خوبی میشویم یا نیاز دارم که با این آدم یک رابطه بسازم رفتهام جلو. خیلی وقتها هم سخت است. مثلا شاهین را توی اینستاگرام یکی از دوستهایش پیدا کردم. بعد کلمات خودش را در صفحهاش خواندم و عکسهاش را دیدم و فکر کردم دلم میخواهد با این آدم رفیق شوم. جایی خوانده بودم که وبلاگ دارد. حتی اسم وبلاگش و سرویس بلاگش را هم نمیدانستم. توی گوگل دنبالش کردم و به سختی یافتمش! بعد بهش مسیج دادم و مسیج دادم و مسیج دادم و بالاخره او هم فهمید من را میتواند به عنوان یک دوست قبول کند و یک مسیجی داد. ماجراهایی را از سر گذرانیدم و الان یک دوستی ۲ ساله معرکه ساختیم. هر وقت هم قرار بودم همدیگر را ببینیم خوردیم به دیوار! چون نشد.
مهشید، حمید، فریبا، فرزانه، سمیرا، پویا، غزل نازنیم و عالمه را هم همین طور پیدا کردم. پیدا کردم چون دوست پیدا کردنی است. باید دنبالش بگردی. نمیتوانی روی مبل خانهتان بنشینی و با خودت خیال کنی کاش جای دختر عمه پدرت که فقط از سریالها و خریدهای عصرش و اینکه چقدر چاق و لاغر شدی حرف میزند دوستی داشتی که سینما رفتن را دوست داشت و عاشق قدم زدن در پارک بود یا اهل بازی فکری و امتحان کردن غذاهای تازه بود. دوست را نمیتوانی آرزو کنی. باید دنبالش بگردی و دنبالش بیفتی و چهار دستی بهش یچسبی. در رابطه باید شروع کننده باشی. من تعداد زیادی از دوستهایی که گفتم را هنوز از نزدیک ندیدم اما خیلی حرفها دارم که باهاشان بزنم. این باعث میشود غصه دوریشان را نخورم. البته این روزها به این فکر میکنم لازم نیست که همه آدمهایی که میشناسم رفیق جینگم باشند یا اصلا من را بشناسند. و از آن جایی که سفت و سخت معتقدم هر بشری که چیزی بهم یاد بدهد دوست من است خیلی ها را رفیق میدانم در حالیکه از وجود من اصلا اطلاع ندارند. خلاصه سخت نمیگیرم و در این یک مورد از خودم حسابی راضیم! اگر از من بپرسید برای جوانهای خام و تازه کاری مثل ما چه توصیهای داری؟ میگویم حرف مشترک پیدا کنید و شروع کننده باشید. بیخیال نشوید، دلسرد نشوید و در آخر غصه نخورید. اگر این مدلی نتوانید دوست پیدا کنید هزار مدل دیگر هم هست. فقط مدل مخصوص خودتان را پیدا کنید. تامام!
راستی شما چطوری دوستی میسازید؟ مدل خاصی دارید؟ روشی؟ جادو و جنبل و ورد و آب دعایی؟ بگویید ما هم بدانیم.