گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
جای دوری نرفتهاند مُردهها
ماندهاند همینجا
و در سکوت
تماشا میکنند ما را
سوفیا دِ ملّو آندرسون / محسن آزرم
میدانستم
به مرگ جرعهای چای گرم تعارف کردهاست
نه آنکه بخواهد مرگ را بفریبد،
می خواست با مرگ رفاقت کند.
احمدرضا احمدی
بر سر قبر من گریه نکنید
من آنجا نیستم
من آنجا نخوابیدهام
من بادی هستم که میوزم،
من الماسی در برفم که میدرخشم،
من نوری هستم در گندمزارها
من باران نرم پاییزم
هنگامی که در بامداد،
آرام بیدار میشوید روح من همچون کبوتری، آرام بال میگشاید
من ستارهای نورانی در شبم
بر سر قبر من گریه نکنید
من آنجا نیستم
من نمرده ام.
از سرودههای سرخپوستان
مرگ از بین رفتن روشنایی نیست،
خاموش کردن چراغ است
آنگاه که روشنایی سپیدهدم پدیدار میشود.
رابیندرانات تاگور
دورترین فاصله در دنیا
حتی فاصلهی مرگ و زندگی نیست.
فاصلهی من است با تو
وقتی روبرویت ایستادهام
و دوستت دارم،
بی آنکه تو بدانی.
رابیندرانات تاگور
نوشتن کار من نیست
ننوشتن هم
وقتی خوشبختیام را بالا میکشیدند
مست تماشای درخشندگی ستارهای بودم
که گاز اشباعشدهای بیش نبود.
کاش
جاذبه آنقدر قدرت داشت
تا آرامش را روی زمین بند کند.
کلمات تنم را کبود کردهاند/ نسرینا رضایی/ نشرچشمه.
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
شهریار
گفتند چرا سنگ؟
گفتیم: مگر در آن صبح غریب
اولین نقش ها و کلمات را
اجداد بیابان گردمان
بر سنگ نتراشیدند؟
مگر کافی نیست
که نانمان هنوز، از زیرسنگ بیرون می آید؟
و ناممان شتابان می رود که برسنگ نوشته شود؟
سنگمان را کسی به سینه نزد
و سرمان تا به سنگ نخورد، آدم نشدیم!
عباس صفاری - مجموعه شعر کبریت خیس/ نشر مروارید