کاش یکی هم بود به برادرم یاد میداد ساعت شش و نیم صبح نباید لگدزنان در اتاق آدم را باز کند و پاکت یک لیتری شیرکاکائو را توی هوا تکان دهد و رو به آدمی که به صورت اوریب روی میز تحریرش افتاده بگوید "چطوری اینو تو یه روز خوردی؟" "نمیمیری انقدر میخوری؟" "قیافشو نگاه قهوه ای شده" "احمق" بعدهم در را بکوبد برود. یادش نداد هم عیب ندارد. فقط بگوید دوازده به بعد بیاید.
این روزها ارادهام دست خودم نیست. یک هفتهاست نشستهام وسط اتاق و با دستهام خودم را فشار میدهم و میگویم دِیالا غیب شو. غیب شو برو آفریقایی، بنگلادشی، لوکزامبورگی، مکزیکی، جای دیگری. یک جایی که هیچکس زبان یک تازهوارد را نمیفهمد و میشود از اولِ اول شروع کرد. از اولِ اولِ اولش. بعد میبینم نه غیب میشوم و نه این فشارها چاره کار است. پس مثل خرگوشی که سهم هویجش را خوردهاند پهن میشوم روی قالی و از خدا میخواهم تا من تمام نشدهام این دو هفته، زودتر تمام شود.
القصه اگر دیگر من را ندیدید بدانید هویج بهم نرسیده.
آخرین صحنهای که ازش یادم مانده، این بود که بالای یک آبشار مصنوعی وسط یکی از پارکهای شیراز دست در گردن هم پاهایمان را آویزان کرده ایم. توی گوشم آهسته میگوید باید یه رازی رو بهت بگم. مامان دوربین را به سمتمان میگیرد. چشمهایم را به چشم هایش میدوزم آهستهتر میگوید اما باید یه قولی بهم بدی. به هیشکس نگی. هیچوقت.
مامان صدایمان میکند. جفتمان روبهش میخندیم. دوربین شلیک میکند.
امشب تا دیدمش با صدای دورگه از بلوغ گفت سلام حالتون چطوره؟ خوب هستید؟ بهش گفتم زورم گرفته که قدت از من بلندتر شده. خندید. گفتم ناپیدایی! نیستی. نابودی! محجوبانه خندید و سرش را انداخت پایین. یادم افتاد که هنوز، رازش را نگفته.
به خدای دلهای پر و خالی
به آسمان آبیتیره و تار شبش
به بادی که هر وقت میوزد لای موهام احساس میکنم دست های اوست
پناه بر خدای امید و ایمان
از شر از دست دادن آدمهایی که وجودشان وجودم است.