آخرین صحنهای که ازش یادم مانده، این بود که بالای یک آبشار مصنوعی وسط یکی از پارکهای شیراز دست در گردن هم پاهایمان را آویزان کرده ایم. توی گوشم آهسته میگوید باید یه رازی رو بهت بگم. مامان دوربین را به سمتمان میگیرد. چشمهایم را به چشم هایش میدوزم آهستهتر میگوید اما باید یه قولی بهم بدی. به هیشکس نگی. هیچوقت.
مامان صدایمان میکند. جفتمان روبهش میخندیم. دوربین شلیک میکند.
امشب تا دیدمش با صدای دورگه از بلوغ گفت سلام حالتون چطوره؟ خوب هستید؟ بهش گفتم زورم گرفته که قدت از من بلندتر شده. خندید. گفتم ناپیدایی! نیستی. نابودی! محجوبانه خندید و سرش را انداخت پایین. یادم افتاد که هنوز، رازش را نگفته.