جاذبه ماست بهبهان از اون پسر خوشتیپ بالا بلنده که امروز بهش گفتم یکبار باید وقت بذاریم راجع به کارگاههای تابستان صحبت کنیم و گفت من این ترم فارغ میشم، بیشتره. خیلی هم بیشتره. اووووم چه ماستی!
شما بگی "نمیتونمم" ما ازت قبول میکنیم نیازی نیست با گند زدن به کار و زندگی مردم و بالا آوردن فاضلاب روی پروژههای کاری، ناتوانیتو اثبات کنی.
چراغها را خاموش میکنم. میروم لای رختخواب خنک و دریا دلم. خودم را تا آنجا که میشود میکشم. دستهام را میگذارم بالای سرم. احساسات؟ خاموش. افکار؟ خاموش. خاطرات؟ خاموش. آینده نگری؟ خاموش. من چقدر خوشبحالم است که میتوانم یک خواب راحت را در آخر یک هفته پرماجرا داشته باشم پس دکمه خاموشی خودم را هم میزنم.
میتوانم حالت دستهای جیسن را حس کنم؛ سنگینی دستهایش را که اطمینان بخش و محافظ است. گاهی سعی میکنم آخرین تماس قابل درکی را که با شخص دیگری داشتم به خاطر بیاورم؛ فقط یک لمس ساده یا فشار دستی از صمیم قلب که دلم را بلرزاند.
دختری در قطار
خودمو مجبور میکنم از فعالیتهام لذت ببرم. مثل کسی که داره بالا میاره اما چلوکباب با پیاز میخوره.
دیروز مسئولیت آدم ۱۶ سالهای رو بهم سپردند. شب اومد و گفت میخواد برای دو تا کار ضروری بره بیرون. منم توصیههای مزخرف همیشگی که گوش هر دومون ازش پره رو طوطیوار بهش کردم و گقتم برو. سالم، خوشتیپ و با سرعت رفت و سالم و خوشتیپ با همون سرعت و شنگول برگشت.
والدین فوق حساسش به من گفتند هر جا خواست بره باهاش برو و من نرفتم. این یعنی قصور کردم؟ و اگه میگفتم نرو و بشین سرجات حق تصمیم گیریش رو نادیده نمیگرفتم؟ بهش احساس سرکوب شدن خواستههاش رو به دلایلی که نه من متوجهشونم و نه خودش نمیدادم؟ جای اون شادی بهش خشم نمیدادم؟
جدا از وضعیت جامعه، بحث فرهنگی و نقشهای سنتی و تحمیلی، پدر و مادر چقدر حق دارن برای آدم ۱۶ ساله تصمیم گیری کنند و در غیاب خودشون تصمیم گیری رو به عهده فرد سوم بذارن؟ و شخص سوم مجازه تا نقش خودش رو از یه نگهبان به یه ناظر و فرد کمکی تغییر بده؟ یا اصلا سختگیر از والدین باشه و بخاطر مسئولیتی که بهش دادن و ممکنه شاید اتفاقی برای یه آدم ۱۶ ساله بیفته و بابتش بازخواست بشه، چقدر حق داره که 24/7 اون آدم رو بپاد، حبسش کنه و هر جا خواست بره دنبالش را بیفته؟
من اشتباه کردم؟ والدین اشتباه کردن؟ آدم اشتباه میکنه؟چی؟
نفس عمیق بکش. چند تا کلیپ خندهدار ببین و سه چهار تا جوک بخوان. نیم ساعت قدم بزن. فروشگاههای بزرگ را زیر و رو کن و با همان خریدهای همیشگی به خانه برگرد. از نوشتن برنامههات روی کاغذ وحشت نکن. لای دفتر برنامه ریزی ۴ سال پیش که هیچیش تیک نخورده را باز کن. با واقعیت روبرو شو. کمی خودت را تحمل کن. کمی صبور باش. این حال و هوای دم و شرجی میگذرد. فقط قدم از قدم بردار و طاقت داشته باش.
همه رابطهها ته دارند. چه یک ماه، چه دو سال، چه سی سال و چه صد و پنجاه و هفت سال بالاخره یک روزی به هر دلیلی تمام میشوند. دیروز برای بار نمیدانم چندم دیدم که یکی از رابطههایم منقضی شده. یعنی دو تا آدمیم که ماهی چند بار هم را میبینیم و خاطرات را مرور میکنیم و قاه قاه میخندیم. نه او حرف تازهای میزند و نه من دلم میخواهد پته خودم را بریزم روی آب. دیدم که در دورهمیهایش دعوت نیستم، در پیاده رویهایش آدمهای دیگر جای من را گرفتهاند و آخرین تماسش یکماه و نیم قبل است و مسیجهایش جهت رفع تکلیف. این آخری خیلی مهمه. یک حس مسئولیتی داریم در قبال دیرتر پاره شدن این طناب جرواجر. بیاعتنا و در خلاف جهت هم میرویم و همزمان زور میزنیم تا این بند پاره نشود. اما من دیشب برگشتم و دیدم که پاره شده. بعد نشستم بالای سر طناب و به خودم گفتم رابطهها تمام میشوند. از هر نوع و مدلی که باشند. ربطی هم به مراقبت و شناخت و وقتی که میگذاری ندارد. یعنی اینها شاید عمق رابطه را بیشتر کنند اما برای عمرش خیلی نمیشود کاری کرد. چون زمان لحظه است و لحظه تصادف. تو تصادفی آن آدم را دیدی (میتوانست آنجا نیاید یا کاری برایش پیش بیاد، یا مدرسهاش را عوض کند)، تصادفی با هم پشت یک نیمکت نشستید (میشد جای خالی دیگری پیدا کند)، تصادفی بهش گفتی این آخر هفته بریم بیرون (میتوانست بگوید نه یا قبلا به کس دیگری قول بدهد)... ما تصادفی همدیگر را پیدا کردیم و چه اصراریه که جدا شدنمان تصادفی نباشه؟
به هر حال باید قبول کرد و بیرون کشید و به این فکر کرد بین دو لحظه شروع و پایان چقدر برای هم دوستهای خوبی بودیم؟ چقدر به داد هم رسیدیم؟ و روزهای شادمان کدام است که نباید فراموش شود و روزهایی که هم را آزار دادیم کدام است که اصلا نباید فراموش شود. بعد به کلش نگاه کرد، جلوی اسمها تیک زد و گفت یک رابطه دیگر را هم به مقصد رساندم.