بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۴۹ مطلب با موضوع «از دیگرون» ثبت شده است.

پرونده‌سازی

۲۲ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۵
نویسنده : کازی وه

همیشه دوست داشته‌ام وقتی انجام کاری را انتخاب می‌کنم، آن را در حد اعلا و به کمال انجام دهم. برای همین وقتی خواندن کتابی را تمام می‌کنم می‌نشینم و تمام نقد‌هایی را که درباره‌ی آن نوشته شده است را می‌خوانم. مهم نیست نظر یک نویسنده دیگر باشد یا یک بلاگر و یا حتی یک کاربر ساده در گود‌ریدز. هرآنقدر که لازم باشد به خواندن درباره‌اش ادامه می‌دهم، زیر و بم زندگی نویسنده‌اش را در می‌آورم و برای خواندن کتاب‌های خوب دیگرش برنامه می‌ریزم، اگر دوستی آن کتاب را خوانده باشد با او راجع به آن حرف می‌زنم و وقتی تمام این‌کارها تمام شد می‌نشینم و راجع به آن می‌نویسم. گاهی درباره تکه‌ای که از آن خوشم آمده، گاهی درباره یک شخصیت از آن و گاهی هم درباره‌ی کلیت کتاب آنطور که معمول است.

تمام این‌ها باعث می‌شود کتاب خواندن (و به شکل دیگری تماشای فیلم و سریال یا شنیدن موسیقی) به جای یک دیدار نسبتا معمولی برایم تبدیل به یک ضیافت لذت‌بخش شود. اما هدف از همه این‌کارها چیزی بیشتر از یک لذت زودگذر است. این به تجربه برای من ثابت شده است که شکل عادی و سرگرمی‌گونه مطالعه و تماشا...و یا هر شکل دیگری از "تجربه" در بلندمدت، چیز زیادی در کف دست آدم نمی‌گذارد. فراموشی انسان آنقدر بزرگ است که ممکن است باعث شود بعد از گذشت چندسال حتی اسم شخصیت‌های رمان مورد علاقه ۷۰۰صفحه‌ایت را هم به یاد نیاوری، چه برسد به آن چیزهایی که مثلا یاد گرفته بودی!

قبول دارم که خیلی از آموخته‌ها، مخصوصا اگر آنها را در بستر یک قصه و روایت تجربه کنیم، خواه ناخواه در درون انسان نهادینه و ماندگار می‌شود (مثل کسب ویژگی پرسشگری با خواندن رمان‌های داستایفسکی یا اخلاقی زندگی کردن با خواندن عمیق آثار تولستوی) اما همیشه می‌توان عمیق‌تر تجربه کرد و بیشتر بدست آورد. معمولی خواندن یا معمولی تماشا کردن مثل آن است که گیاه بسیار کمیابی را پیدا کنی و برای گرفتن عصاره تنها کمی آن را بفشاری و بعد دورش بیاندازی. درحالیکه می‌توانستی تا آخرین قطره آن را به چنگ آوری!

آن گیاه بسیار کمیاب و ارزشمند برای ما زمان است. وقتی‌ست که صرف کاری می‌کنیم، در این عمر محدود. می‌توانیم سهل‌انگار باشیم و به آن تجربه به شکل یک گذرگاه بسیار ساده نگاه کنیم، یا آنجا خانه‌ای بسازیم تا هر زمان که خواستیم به آن برگردیم. من دومی را انتخاب کرده‌ام. هرچند در این روزها و سال‌های پیش‌رو کارهایی دارم که اولویت بسیاری بیشتری بر این شیرینی‌های مرفه‌گونه‌ مختص جوامع بی‌درد دارد، اما نمی‌خواهم آن فرصت‌های معدود و محدودی را هم که شبیه جایزه در این زندگی زمخت و بی‌روح نصیبم می‌شود از دست بدهم. می‌خواهم شبیه یک کارآگاه جدی و دقیق باشم که برای هر اتفاق مهمی یک پرونده باز می‌کند. به موقع سرصحنه حاضر می‌شود‌، با دیگران گفتگوهای موثر می‌کند، حرف می‌کشد، اگر لازم باشد به کتابخانه‌ها سر می‌زند، شواهد جمع می‌کند و پازل‌ها را کنار هم می‌چیند تا شاید یک روز بتواند معماها را حل کند. بهتر از حل کردن معماها اما، بودن در یک ماجراجویی‌ست که تمامی ندارد.

*از وبلاگ دچار باید بود..

** محمد امین یک کانال تلگرام راه ‌انداخته که در آن درباره فیلم‌هایی که دوست دارد می‌نویسد. پیشنهاد می‌کنم از دست ندهید: 

https://t.me/ParvandeFilmha/29

بچه‌دار شدن از پشت میله‌های زندان

۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۵۹
نویسنده : کازی وه

چند وقت پیش فرناز سیفی یک لینک از موسسه فیلم فلسطین گذاشت روی استوری اینستاگرام و من که یک‌جورهایی با فرناز در خواندن و دیدن هم‌سلیقه‌ام بدو بدو رفتم 3000 Nights را ببینم اما آن شب اینترنت انقدر کند بود که حوصله‌ام سر رفت و بعد هم وقت نشد اصلا. اما دیشب دیدم که سایت چند فیلم کوتاه گذاشته و موضوع فیلم اول کنجکاوم کرد. درباره مردی در زندان اسرائیل و زنی در کرانه باختری که دلشان می‌خواهد بچه‌دار شوند. چون این موسسه فیلم‌ها را هفتگی و هر چهارشنبه ساعت پنج عصر به وقت اورشلیم می‌گذارد، من این پایین ماجرای فیلم را تعریف می‌کنم. اگر هم به تازگی این مطلب را می‌بینید و دوست دارید فیلم را ببینید هر چه زودتر با پوشیدن زره جنگ روی لینک کلیک کنید: Bonboné 

.

.

.

.


زن و مرد روبروی هم نشسته‌اند. از پشت شیشه‌‌های میز ملاقات یکدیگر را نگاه می‌کنند و با تلفن حرف می‌زنند. مرد می‌گوید هر کاری کردم نتوانستم! و زن که ناامیدی در کارش نیست، شروع به یادآوری خاطرات گذشته و لذت و عاشقانه‌هایی که با هم از سر گذرانده‌اند می‌کند تا مرد را تحریک کند، مرد که به راه آمده شروع به کندن چسب شیشه می‌کند تا در صورت رسیدن به مقصود اسپرم‌ها را با یک پوست آبنبات به دست زن برساند. موفق می‌شوند و مرد به زنش می‌گوید بجنب که شش ساعت بیشتر وقت نداری! زن از زندان بیرون می‌رود و سوار اتوبوس شده و برای شش ساعت بعد یک زمان‌سنج تنظیم می‌کند. به مناظر نگاه می‌کند، لبخند می‌زند و برای خودش رویاهای شیرین می‌بافد. اما اتوبوس که انگار با هول حرکت می‌کند (این صحنه به زیبایی در فیلم نشان داده شده) و ایست بازرسی از آن چیزی که انتظارش را داشت وقت بیشتری می‌گیرند. زن نمی‌تواند شادی این موفقیت بزرگ را به خاطر عرف جامعه بر خودش تلخ کند. او بچه می‌خواهد. حالا هر طوری که هست! ۲۲ دقیقه بیشتر نمانده و زن آبنبات یا همان بن‌بنه را باز می‌کند، پاهاش را روی صندلی‌های اتوبوس جمع‌وجور کرده و اسپرم‌های فریز شده را وارد می‌کند. اما داستان وقتی جالب می‌شود که بدانی تا وقتی این فیلم ساخته شد، زنان ساکن کرانه باختری موفق شدند از شوهران زندانی در اسرائیل با این روش بیش از ۵۰ پچه به دنیا بیاورند!

بیشتر بدونیم

۱۲ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۰۰
نویسنده : کازی وه

تا حالا تو خواب فلج شدین؟ من معمولا نیمه دوم سال با این معضل دست و پنجه نرم می کنم! علتشم اینه که اون وقت سال از همیشه درگیرتر و مضطرب ترم. فلج خواب یک سلوک روحانی نیست. چیزی که عامیانه بهش بختک گفته میشه بخاطر به اسارت گرفته شدن روح شما توسط جن و پری و شیطان نیست. فقط هشیار می شید ولی مغزتون یادش میره باید به ماهیچه های اسکلتی بدنتون هم آماده باش بده. اینه که دست و پا و دهنتون همچنان خوابه در حالیکه شما عین کسی که تو یه جسم فلج گیر افتاده سعی می کنید یه تکونی بخورید و با داد زدن کمک بگیرید. 

اگه شما هم مثل من از این قضیه خسته شدین و شب ها موقع خواب ترسش به جونتون میفته این مطلب رو بخونید:

فلج خواب چیست و برای درمانش باید چی کار کنیم؟

اینم قشنگ بود

۳ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۰
نویسنده : کازی وه

Open your heart

!I'm coming home

میگن اگه یه کاری رو بلدی انجامش بده. نمی‌تونی انجامش بدی آموزشش بده و اگه اصلا نمی‌دونی چیه راجع بهش مشاوره بده! 

این روزها مثال‌های زنده این قضیه دور و برم زیادن. و واقعا زیادن!

هانا آرنت: فکر کردن از منظر اگزیستانسیالیستی عملی است که در خلوت و نه در انزوا اتفاق می‌افتد. خلوت گزینی آن وضعیت انسانی است که در آن من همراه خودم هستم و تنهایی زمانی به سراغ من می‌آید که من تنها و بی‌کس باشم و دلم همراهی کسی را بخواهداما نتوانم کسی را پیدا کنم. در خلوت کسی به دنبال رفاقت دیگران نیست چون اصلا تنها نیست. 

این قسمت رادیو فلسفیدن درباره تفاوت انزوا و خلوت گزینی بود.

این پست جذاب محمدرضا شعبانعلی را هم راجع به همین موضوع از دست ندهید.

چرا ورزش می کنی؟

۱۸ تیر ۹۷ ، ۱۷:۳۴
نویسنده : کازی وه

حباب قیمت فعلی ارز نیست، حباب واقعی همین حال خوب و اعتماد به نفسیه که این مدلی بدستش میاری، چیزی که با کمی از دست دادنش یه من خوب نیستم بزرگ رو تجربه می‌کنی صحه می‌ذاره بر این موضوع که راه رو اشتباه رفتی. چرا خودتو با همین لاغری و چاقی نمی‌تونی دوست داشته باشی؟! چرا بجای شکنجه شدن تو باشگاه اول نمیایی رو این موضوع کار کنی؟! چرا اونقدر خود باور نیستی که همسرت اجازه داره تو رو در این شرایط سخت قرار بده و بجای حمایت ازت ایراد بگیره؟! چرا همسری انتخاب نمی‌کنی که فهم تغیرات فیزیکی و روحی بارداری رو داشته باشه تا بجای زبان سرزنشگر، حمایتگری باشه که بتونی با کمکش این شرایط سخت و ویژه رو پشت سر بذاری؟!

بقیه این پست را در وبلاگ سجل بخوانید.

#ازدیگرون

۱

۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۱۶
نویسنده : کازی وه

می‌توانم حالت دست‌های جیسن را حس کنم؛ سنگینی دست‌هایش را که اطمینان بخش و محافظ است. گاهی سعی می‌کنم آخرین تماس قابل درکی را که با شخص دیگری داشتم به خاطر بیاورم؛ فقط یک لمس ساده یا فشار دستی از صمیم قلب که دلم را بلرزاند.

دختری در قطار

روشنفکران

۱ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۰۰
نویسنده : کازی وه

کم کم، باور دیگری در من شکل گرفت. یاد گرفتم نبوغ راسل را تقدیس کنم بدون اینکه به رابطه‌ی نامشروع او با خواهرش مشروعیت دهم. یاد گرفتم از روسو، اصول آموزش و پرورش و تربیت را بیاموزم بدون اینکه به زندگی شبانه‌ی او فکر کنم. جنگ و صلح، داستان کنار تختم باشد، اما خوابم را همچون تولستوی با قمارهای شبانه به پایان نبرم. یاد گرفتم که قرار نیست همه انسان کامل باشیم. امروز می‌دانم که رییس یک بانک بزرگ باید بانکداری و اخلاق بانکداری بداند. اخلاق او در روابط عاطفی به من ربطی ندارد. یاد گرفتم که یک معلم ریاضی باید ریاضی بداند. باورهای مذهبی او به من ربطی ندارد و من اگر از او تقلید می‌کنم در دانش ریاضی اوست نه باورهای مذهبی. یاد گرفتم که یک فیلسوف باید فلسفه بداند و مهم نیست که زندگی شخصی‌اش را چگونه مدیریت می‌کند.

چهارمندش

۹ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۴۳
نویسنده : کازی وه

جناب جرقاب!

 چهار روز است که به این خراب‌شده آمدیم. نه آدرس تو را می‌دانم، نه خبری از تو دارم.

دو شب پیش در کافه نادری سراغ تو را گرفتم، گفتند: اغلب تیمور و بعضی اوقات تو سری به آن محفل فضل می‌زنید. روی این اصل، دیشب رنج را بر خود هموار نمودم (برای دیدن روی کج و معوج‌ات) و در کافه نادری یک ساعتی ماندم ولی خبری نشد.

به هر حال، این نامه را با پست شهری برای برادرت می‌فرستم، به‌محض وصول آن سری به ما بزن که مردیم از تنهایی و بی‌کاری. .

قربان تو،

بهمن محصص.