هفت سال پیش بود که نامزد کردن، از همون روز و روزگار تا زمانی که ازدواج کردن و باقی قصهها، کسی نبود اینا رو ببینه و به عشقشون و زندگی رمانتیک و سرشار از پنجِ برعکسشون، آفرین نگه؛ برای من اما قضیه رادیکالتر بود چون با خانم، که از بچگی بزرگ شده بودم (دقیقتر بگم، بزرگم کرده بود) و صمیمیت خاصی بینمون بود و با آقا هم به قدری علایق و البته عقاید مشابه و بعضاً منطبق داشتم که باعث میشد این زوج خوشبخت رو علاوه بر اینکه تحسینشون میکردم، برام تبدیل به سمبل عشق و زندگی رویایی بشن؛
گذشت و گذشت تا همین تابستون امسال، که به مناسبت چند تا عروسی و اینای تعدادی از اقواممون، تقریباً هر هفته میدیدمشون، آخرین بار هم سالگرد ازدواج یکی از بزرگترای خاندان دیدمشون، مثل همیشه خوب و عالی ولی همین چند روز پیش... شنیدم از هم جدا شدن! چند دقیقه خشک شدم، بدون هیچ هدفی به روبهرو خیره شدم و فکر کردم، تک تک خاطرات این چند سال رو مرور کردم، باورش برام به شدت سخت بود که اینا از هم طلاق بگیرن، اوج سختیاش برام این قسمت ماجرا بود که الگوم بودن ولی حالا دیگه...
طبیعتاً باید طرف قوم و خویش خودم (یعنی خانم) رو بگیرم اما اگه عادلانه بخوام رفتار کنم باید حرفای دو طرف رو بشنوم تا بتونم بیطرفانه نظر بدم که خب... بگذریم؛ ماراتن زندگی اونا به خط پایان رسید و تنها چیزایی که الان مونده تعدادی خاطره تو ذهن خودشون و اطرافیانه و البته منی که سمبلم شکست... خورد شد... پودر شد... محو شد.
لازم به ذکره که من مهمان سپیده بودم و مدیریت نظرات هم بر عهده خودشه.