جلوی دری نشستهام که با باد باز و بسته میشود. در اتاقی نشستهام که تاریک است. چراغها را خودم خاموش کردهام. هر بار که در باز میشود از لای در نگاه میکنم. نور قرمز تیره تنها چیزی است که میبینم اما احساس خوبی نسبت به آن در ندارم. دنیایی پشت آن در است که دوستش ندارم و از آن میترسم. نکند پا بگذارم به دنیای غول افسردگی؟ نکند این باد به گردبادی تبدیل شود، در را از جا بکند و من را با خود ببرد؟ چشمهایم را میبندم. هنوز میتوانم چیزهایی را احساس کنم. میتوانم خشم، شادی، امید، غم، عشق و محبت را درونم حس کنم. پس وضعیت هنوز آنقدر بحرانی نیست. اما میترسم. از جنون افسردگی میترسم. از اینکه مدام حالم عوض میشود نگرانم. از اینکه مدام تصمیماتم را تغییر میدهم نگرانم. از اینکه مدام حرفهام را تغییر میدهم و ثابت قدم نیستم نگرانم. اینها برای من نشانههایی از ویرانی است. از اینکه به خودم نمیرسم، از خودم مراقبت نمیکنم، حوصله کسی را ندارم، چند روز میافتم یک گوشه و با کاردک خودم را میکشانم اینور و آنور. از اینکه دوباره دارم توی ذهنم زندگی میکنم، نگرانم. به کمک احتیاج دارم. این در باید بسته بماند.
آخرش فقط خودمونیم که میتونیم به داد خودمون برسیم، شاد بودن یا غمگین بودن یه بخشش انتخاب ماست، اصلا منکر شرایطی که توش قرار داریم نیستم