بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است.

عیدی

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۹
نویسنده : کازی وه

هرکسی می‌تواند یک آرزوی شگفت‌انگیز و جادویی داشته باشد. آرزویی که هر چقدر از آرزوهای زمینی و هواییش هم برآورده شده‌باشد همیشه توی دلش باشد. آرزویی که یک جور معجزه است. در کالبد کوچک و محدود این دنیا نمی گنجد و بزرگترهای نادان درحالیکه به فاکتور خریدهای کاملاً ضروری شب عیدشان نگاه می‌کنند به آن نیشخند می‌زنند. حتی همین موجودات ماشین‌وار عاشق کریستال و پسته خندان گران‌قیمت هم یک آرزوی جادویی ته مه‌های قلبشان دارند. آرزویی که جز خالق قادر به برآورده‌کردن آن نیست. خالق هم که با هرکسی حال نمی‌کند. البته حق هم دارد. بنده آورده که چی؟ بنده هم بنده‌های قدیم. که یا مومن و باشخصیت و نیکوکار و تودل برو بودند یا مجیزش را می‌گفتند.

البته من از ابعاد دیگر این دنیا و آن دنیا و دنیاهای دیگر خبر ندارم. هنوز قسمتم نشده بروم بازدید، اما دنیای بزرگی توی کله من است. یعنی توی کله همه یک دنیای بزرگ و شگفت‌انگیز است که انکارش به همین سادگی‌ها نیست. یعنی اگر بگویید دنیایی توی کله‌تان ندارید قسم می‌خورم بروم یک سرویس 24تایی کاسه بشقاب مارک‌دار (هیچ برند کاسه بشقابی بلد نیستم متاسفانه! مگر اینکه سفال هم یکجور برند باشد) بخرم بعد در حالیکه یک نگاهم به فاکتور است و یک نگاهم به احمق توی آینه به ریشتان بخندم.

این بزرگترین رحمت خالق است. کِی نعمت است؟ وقتی بدانی. بدانی که توی آن کله‌ات یک مغز است که به جز جمع و ضرب و حفظ کردن سخنان بزرگان می‌توانی تویش یک شهر بسازی. شهر چه کوفتیست، دنیاییست برای خودش. کائنات خودت را خلق کنی. دست آدم هایی که دوستشان داری بگیری برداری ببری آنجا. خانه موردعلاقه‌ات را بسازی، رنگش کنی، گل بکاری توی باغچه‌اش. عشق زندگیت را از چنگال کثیف پارتنرش نجات بدهی و ماچش کنی و فلان. شغل موردعلاقه‌ات را داشته باشی و.. البته این‌ها خیلی ابتدایی است و بچه هم باهاش گول نمی‌خورد. هنوز برایتان از قدرت پرواز بدون بال و شناکردن بدون آبشش و کشتن بدون محدودیت منفورترین‌های زندگیتان نگفته‌ام. و خب یک چیزهایی هم قابل بیان نیست. حداقل من با این حافظه کوتاه‌مدت ناکارآمدم نمی‌توانم برایتان توصیف کنم. اصلاً به من چه اگر جذب نشدید. بروید کریستال و پسته کیلویی 70 تومن بخرید، مانتو بگیرید 300 تومان و احساس خوشبختی کنید. من هم دعا می‌کنم هر چه زودتر برای همیشه بروم توی کله‌ام. خلاصه اگر عید شد و من را ندیدید بدانید خالق آرزوی من را لای مریض رد کرده و برای همیشه از اینجا رفته‌ام. رفته‌ام پیش آرزویم. خدافظ.

راستی شما دوست دارید عیدی چی بگیرید؟

پناه بر...

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۱۳
نویسنده : کازی وه

از تلخی واقعیت پناه‌برده بودم به رویا،

از رویا به کجا؟

۴۲۹

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۷
نویسنده : کازی وه

این هم یک‌طور مرض است که کسی را بخواهی که در کنارت نیست. هیچ‌وقت نبوده و احتمالا هیچ‌وقت هم نخواهد‌بود.


بزرگ که شدم، حرف‌هام رو می‌زنم. حرف‌های خود خودم رو ها! 

حرف‌های خودِ خودِ خودم رو که زدم، تهش اسم شما رو می‌نویسم. اسم شما رو که ته حرف‌های خودم بنویسم، شبش می‌آید تو خوابم. تو خوابم که بیاید طبعاً ازم چرا می‌خواید. منم بغلتون می‌کنم. محکمِ محکم، سفتِ سفت. می‌بوسمتون، از صمیمِ قلب. همون صمیمِ قلبی که همیشه باهاش قصه می‌گفتید و آدم‌ها رو راهنمایی می‌کردید. همونی که از عمق وجود آدم میاد. همون صمیمِ قلب معروف دیگه. بغلتون که کردم، بوسه رو که گرفتم، نوبت گفتن مهم‌ترین جمله دنیا می‌رسه. نه مهم کلمه خوبی براش نیست. هر روز خبرگزاریا اخبار مهم‌شون رو تیتر می‌زنند و ته همون روز، همون خبر مهم دیگه به درد نمی‌خوره. قشنگ و زیبا هم کافی نیست. اصلاً قشنگ نیست که به این جمله بگم قشنگ اونم وقتی که به یه جفت کفش کانورس آبی‌ آسمونی گفتم قشنگ. این جمله جادوییه. وقتی دهنت رو باز می‌کنی به گفتنش هم آرومت می‌کنه، هم می‌ترسونت، هم به لرز وا می‌دارتت. پس دستتون رو می‌گیرم و می‌گم دوستتون‌دارم. بعدش از لرزش‌های آروم بدنم می‌ترسم. دستتون رو می‌گیرم و براتون هزارتا قصه می‌گم. خدا کنه حوصلتون رو سر نبرده باشم. آخه شما که وقت شنیدن این چیزها رو ندارید. هزارتا کار دارید که باید انجام بدید. هزارتا جا هست که توی دنیای جدیدتون باید کشف بکنید. هزارتا قصه دیگه از هزار نفر دیگه بشنوید و هزاربار لبخند بزنید تا دل ما نشکنه. هزارتا بغل، هزارتا بوس، هزارتا دوستت‌دارم از صمیم قلب، از عمق وجود، از تیکه جادویی آدمیزاد. اسمتون رو نوشتم پای حرف‌هام تا دست‌هاتون رو به دست بیارم و هیچ حرف خاصی که مناسب این لحظه باشکوه باشه هم آماده‌نکردم. اگر آماده‌می‌کردم هم فرقی نمی‌کرد توی این‌کار خیلی افتضاحم. فقط محکم می‌چسبمتون و همه کارهایی که کردم از خیالم می‌گذره. همه تلاش‌هایی که برای رسیدن به این نقطه کردم. شما رویا بودید و من با جادو بهش رسیدم. این تنها چیزیه که می‌فهمم. اما هر چقدرم بخوام طولش بدم بازم باید تمام بشه. واقعیت تلخیه نه؟ همه چیز تمام میشه. مثل شما که رفتید، اما دستاتون رو تو دست‌های من جا گذاشتید.

cellphone killer

۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۱
نویسنده : کازی وه

تکنولوژی خودش را به در و دیوار می‌کوبد تا روز به روز آدم‌ها را بیشتر در دسترس هم قراردهد و من از این همیشه دم دست بودن بیزارم. از اینکه دو دقیقه نمی‌شود واقعی واقعی تنها بود بدون اینکه ایرانسل با آن پیشنهادات هیجان انگیزش هر گوشه‌ای که هستی پیدایت نکند. تکنولوژی دارد خودش را می‌کشد و فرت و فرت اپلیکیشن تعقیب و گریز تولید می‌کند که آدم‌ها با یک کلیک بتوانند جای هم را پیداکنند و انگیزه آدم را برای فرارکردن و خلاص‌شدن می‌گیرد. امروز موقعی که داشتم از چاله‌ای به عرض خیابان که آب باران دیشب تویش جمع شده‌‌بود ردمی‌شدم با خودم فکرکردم چی می‌شد این موبایل لعنتی سر بخورد بیفتد توی آب و بسوزد و برای همیشه خاموش شود؟ چی می‌شد همه موبایل‌ها یک روزی که از خواب بیدارشدیم مرده باشند، دکل‌ها سقوط کنند و سیم‌های تلفن جر بخورند و بشر نیزه‌اش را بردارد و به دامان طبیعت بازگردد؟ برای من که خیلی وسوسه کننده بود. یک قتل تر و تمیز. موبایلم غرق‌می‌شد و یک مدت با مشکل سخت افزاری دست و پنجه نرم می‌کرد و هی به این و آن می‌گفتم زنگ زدید؟ موبایلم صداش در نمیاد. پیامک دادید؟ صفحه‌اش کار نمی‌کند. عکس بگیرم؟ دوربینش کار نمی‌کند. بعد که امیدشان را از دست‌دادند برای همیشه خاموش می‌شد. شماره من توی تلفن دیگران فراموش می‌شد و پل های ارتباط مجازی من با آن‌ها فرو می‌ریخت. من یک جزیره متروک می‌شدم که صخره‌هایش را خزه بسته و درخت‌های بلند و درهم تنیده جنگلش داستان دزدیده‌شدن خورشید توسط دزدان‌دریایی را برای درختان جوان‌تر می‌گفتند. دیگر داشتم نشئه می‌شدم که زنگ خورد. از صدای زنگش متنفرم. از ویبره‌اش هم همینطور. کلا از ریخت نحسش عقم میگیرد و لحظه مرگم وقتیست که می‌گیرمش دم گوشم و میگویم الو! واقعا رقت‌انگیزترین کار ممکن است. نگاه‌کردم دیدم مادر است. اول گفتم بیخیال بنداز و خلاص. بعد نشد. گفتم مگر همیشه نمیخواستی از شرش خلاص شوی؟ اصلا تو را چه به ارتباط داشتن با انسان های دیگر؟ بنداز یک کلمه. مادر همین طور پشت هم زنگ می‌زد. آن وقت‌ها که تلفن نبود مادرها چطور بچه‌هاشان را پیدا می‌کردند؟ مادری که جانش بچه‌اش است چطور جانش ازش دور بود و زنده‌می‌ماند؟ مادر که فرق می‌کند. مادر که هر وقت زنگ بزند، هرجا که باشی، با هرکس که باشی، دلت می‌خواهد جواب بدهی و باید هم جواب بدهی و این تنها کاریست توی دنیا که از تو می‌خواهد. اینکه همیشه باشی. دیدم که مادر هربار که از خانه می‌روم بیرون می‌پرسد موبایلت رو بردی؟ هر بار که بار و بندیل دانشگاه را می‌بندم می‌گوید موبایلت رو جواب بدهی ها! هر وقت که سفرم و زنگ می‌زند میگوید لطفا در دسترس باش. مادر که می‌داند چقدر در دسترس نبودن را دوست‌دارم و به تلفن گم‌کردن‌ها و جواب‌ندادن‌هایم عادت‌دارد بازهم وقتی چشمم به صفحه‌ای می‌خورد که اسمش را نوشته و به این فکر می‌کنم چند کیلومتر آن طرف‌تر با هر بار بوق خوردن می‌گوید این بار جواب می‌دهد، دیگر دلم نمی‌خواهد تکنولوژی را توی آب غرق کنم و به غارنشینی برگردم. دلم می‌خواهد گوشی را به گوشم بچسبانم و بگویم الو!

از غم خوشم

۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۱۷
نویسنده : کازی وه

هفته پیش یکی از بهترین فرصت‌های زندگیم را از دست‌دادم. دیروز کلاس نرفتم. صبح دیر بیدار شدم و یک هفته است که غمگینم اما میل عجیبی به زندگی و تغییر دارم. شاید شما خنده‌تان بگیرد که این چه وضعیست؟ اما برای من جای خوشحالی دارد. این‌ یعنی بهبود، یعنی افسردگی پرررر، پرر، پر.

وقت ادا

۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۳
نویسنده : کازی وه

یک درختی هست کنج حیاط خوابگاه که نمی‌دانم چیست. یعنی حدس می‌زنم توت باشد شاید هم سه پستان. زیرش یک میز استوانه‌ای چوبی و چهارتا صندلی از همان جنس و به همان شکل اما به مقیاس کوچکتر گذاشته‌اند. شب‌ها می‌رویم توی حیاط. گاهی چای می‌خوریم. چیپس و پفک و پشمک و هله‌هوله و بخند بخند. گاهی هم تنهایی می‌روم می‌نشینم زیرش. روی صندلی نه، روی میز. نه به خاطر اینکه صرفاً روی میز نشستن کیفش بیشتر است یا حال خاصی بهم دست می‌دهد یا حتی احاطه بیشتری به محیطم دارم. بیشتر به خاطر اینکه ماتحتم راحت‌تر است. اساسا ماتحت من در پوزیشن چهارزانو یا چمباتمه کارایی بیشتری دارد. امشب که چهارزانو روی میز نشسته بودم و به شاخه و برگ بی‌ثمرش نگاه می‌کردم پرسیدم درد چیست؟ جواب آمد که یعنی درد را هم باید برایت توضیح بدهیم؟ پرسیدم چطور می‌شود که آدم دردش می‌گیرد بدون اینکه جایی شکسته باشد یا برخورد فیزیکی با چیزی داشته باشد؟ بدون اینکه واقعی باشد؟ پاسخ آمد یک‌جوری می‌شود حتما که اینجوری می‌شود لابد. من خسته نمی‌شوم. یعنی در مقابل سوال‌هایی که معمولاً جوابی برایشان نمی‌گیرم قافیه را نمی‌بازم و تسلیم نمی‌شوم. جواب نداری که نداری. جواب که همه چیز نیست. به قول معلم حرفه‌وفن راهنمایی‌ام که می‌گفت سوال را درست‌خواندن نصف جواب است. که چرت می‌گفت البته و خیلی‌وقت‌ها توی امتحان جواب نمی‌داد. تسلیم نشدم و پرسیدم چه چیزی برای تو دردناک‌ترین چیز این دنیاست؟ گفتم که ادا درآوردن. تظاهرکردن. گفتم اینطور شبیه ماشین چمن‌زنی می‌شوم که بر‌می‌دارند می‌برند توی خانه تا فرش را باهاش جارو کنند. شبیه چرخ‌گوشتی که تیغه‌هایش کند‌ شده و فقط باهاش می‌شود آب‌هویج گرفت و دستگاه بیچاره تظاهر به زنده بودن می‌کند، از شادی استفاده شدن صدای چرخ‌گوشت در‌می‌آورد و تفاله‌های هویج و کرفس لای چرخ‌دنده‌هاش جا خوش می‌کنند. خواننده من حالم از خودم بهم می‌خورد وقتی لبخند می‌زنم رو به هم‌اتاقی‌ام و برایش جوک تعریف می‌کنم و توی دلم برای نامردی‌هایش محاکمه‌اش می‌کنم. متنفرم از لحظه‌هایی که خودم را مجبور به اهمیت‌دادن به چیزهایی که برایم قرانی هم ارزش ندارند می‌کنم. وقتی ادای کنجکاوی در گوش‌دادن به حرف‌های دیگران را در‌می‌آورم. وقتی دنبال کلمه برای شادی بخشیدن به لحظه‌ای که مال من نیست می‌گردم. خواننده تظاهر کردن خیلی دردناک است. ادا درآوردن مثل جراحی بدون بی‌حسی و بی‌هوشی‌ست. انگار یک تکه تیز بزرگ یخ خورده‌باشد بهت و دیگران برای آرام‌کردنت جوک بگویند. قانون خودت‌باش٬ تحت هر شرایطی خودت باش. قانون خوبی‌است. کاش بیشتر بهش توجه‌کنم.