تکنولوژی خودش را به در و دیوار میکوبد تا روز به روز آدمها را بیشتر در دسترس هم قراردهد و من از این همیشه دم دست بودن بیزارم. از اینکه دو دقیقه نمیشود واقعی واقعی تنها بود بدون اینکه ایرانسل با آن پیشنهادات هیجان انگیزش هر گوشهای که هستی پیدایت نکند. تکنولوژی دارد خودش را میکشد و فرت و فرت اپلیکیشن تعقیب و گریز تولید میکند که آدمها با یک کلیک بتوانند جای هم را پیداکنند و انگیزه آدم را برای فرارکردن و خلاصشدن میگیرد. امروز موقعی که داشتم از چالهای به عرض خیابان که آب باران دیشب تویش جمع شدهبود ردمیشدم با خودم فکرکردم چی میشد این موبایل لعنتی سر بخورد بیفتد توی آب و بسوزد و برای همیشه خاموش شود؟ چی میشد همه موبایلها یک روزی که از خواب بیدارشدیم مرده باشند، دکلها سقوط کنند و سیمهای تلفن جر بخورند و بشر نیزهاش را بردارد و به دامان طبیعت بازگردد؟ برای من که خیلی وسوسه کننده بود. یک قتل تر و تمیز. موبایلم غرقمیشد و یک مدت با مشکل سخت افزاری دست و پنجه نرم میکرد و هی به این و آن میگفتم زنگ زدید؟ موبایلم صداش در نمیاد. پیامک دادید؟ صفحهاش کار نمیکند. عکس بگیرم؟ دوربینش کار نمیکند. بعد که امیدشان را از دستدادند برای همیشه خاموش میشد. شماره من توی تلفن دیگران فراموش میشد و پل های ارتباط مجازی من با آنها فرو میریخت. من یک جزیره متروک میشدم که صخرههایش را خزه بسته و درختهای بلند و درهم تنیده جنگلش داستان دزدیدهشدن خورشید توسط دزداندریایی را برای درختان جوانتر میگفتند. دیگر داشتم نشئه میشدم که زنگ خورد. از صدای زنگش متنفرم. از ویبرهاش هم همینطور. کلا از ریخت نحسش عقم میگیرد و لحظه مرگم وقتیست که میگیرمش دم گوشم و میگویم الو! واقعا رقتانگیزترین کار ممکن است. نگاهکردم دیدم مادر است. اول گفتم بیخیال بنداز و خلاص. بعد نشد. گفتم مگر همیشه نمیخواستی از شرش خلاص شوی؟ اصلا تو را چه به ارتباط داشتن با انسان های دیگر؟ بنداز یک کلمه. مادر همین طور پشت هم زنگ میزد. آن وقتها که تلفن نبود مادرها چطور بچههاشان را پیدا میکردند؟ مادری که جانش بچهاش است چطور جانش ازش دور بود و زندهمیماند؟ مادر که فرق میکند. مادر که هر وقت زنگ بزند، هرجا که باشی، با هرکس که باشی، دلت میخواهد جواب بدهی و باید هم جواب بدهی و این تنها کاریست توی دنیا که از تو میخواهد. اینکه همیشه باشی. دیدم که مادر هربار که از خانه میروم بیرون میپرسد موبایلت رو بردی؟ هر بار که بار و بندیل دانشگاه را میبندم میگوید موبایلت رو جواب بدهی ها! هر وقت که سفرم و زنگ میزند میگوید لطفا در دسترس باش. مادر که میداند چقدر در دسترس نبودن را دوستدارم و به تلفن گمکردنها و جوابندادنهایم عادتدارد بازهم وقتی چشمم به صفحهای میخورد که اسمش را نوشته و به این فکر میکنم چند کیلومتر آن طرفتر با هر بار بوق خوردن میگوید این بار جواب میدهد، دیگر دلم نمیخواهد تکنولوژی را توی آب غرق کنم و به غارنشینی برگردم. دلم میخواهد گوشی را به گوشم بچسبانم و بگویم الو!