بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

از افسردگی بگو ۱۱

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۴۶
نویسنده : کازی وه

وسط مرور خاطرات این نیم سال، یاد کیسه قرص‌هام افتادم که همیشه همه جا دنبال خودم می‌بردمشون. یادم افتاد که دیگه قرص افسردگی نمی‌خورم. یادم افتاد که ۲ماه و نیمه که این قرص رو نخوردم. حالم انقدر خوب بوده که حتی گاهی یادم نبود چه زجری توی چهار سال گذشته کشیدم. آدم فکر می‌کنه این زخم‌ها هیچوقت خوب نمیشن. مخصوصا وقتی افسردگی افتاده روش و بلند نمیشه حس می‌کنه کارش تمومه. اما افسردگی هیکل سنگینش رو هر از گاهی جمع می‌کنه و میذاره حریفش نفسی تازه کنه. و اون موقع تو شروع می‌کنی به گریه کردن. چون بدبخت‌ترین عالمی و هیچ مرهمی برای دردهات نیست. اما درمان شدن دنیا رو عوض می‌کنه. کاری می‌کنه که توی ۲۳ سالگی حس کنی یه بار دیگه داری همه چیز رو از نو شروع می‌کنی. همه اون مراحلی که کودک می‌گذرونه رو انگار با دور تند طی می‌کنی. من کجام؟ من حال بچه‌ای رو دارم که به جای دست گرفتن به در و دیوار، دست به زمین می‌زنه و بلند میشه که تاتی تاتی کنه. به امید قدم‌های سریع‌تر‌.

یه جوری شده من هروقت احساس میکنم از لحاظ روانی تحت فشارم یا علائم غیرطبیعی میبینم فوری میگم تراپی لازم دارم:|:دی

شکر که خوبی :)

چه حس خوبی گرفتم از خوندن این پست. ماچ بهت کازیوه جان.

چه خوب عزیزم.

سلام و سلام

داریم رای‌گیری می‌کنیم. خوشحال میشیم که بیای.

 

http://aleme-n.blog.ir/post/1208

کلا یه جاهایی از زندگی هست که آدم فکر میکنه نمیگذره اما تو یه مثال بزن از یه اتفاق خوب یا بد که نگذشته باشن! 

خوشحالم که بدون نیاز ب اون لعنتیا خوبی

دلم می خواد اینقدر فشار روم نباشه که افسردگی ناخواسته بگیرم…

فکر نکنم افسردگی در هیچ شکلش خواسته باشه یا کسی براش آمادگی داشته باشه. من شما رو درک می‌کنم. سعی کنید فشارها رو کمتر کنید و مراقب خودتون باشید.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی