چقدر حرف دارم برای گفتن، چقدر وقت دارم برای نوشتن، چقدر حوصله دارم برای حرف زدن و چقدر ماتحت ندارم برای نشستن.
گفتم از اونچه که فکر میکنی جذابترم. گفت خودمم همین فکرو میکنم. فقط کمی، خیلی یکم ها، خرده شیشه داری. مقدارش کمه ها فقط تکههاش درشته.
به پشت سرم که نگاه میکنم همه راه را خرده شیشه پوشانده. من در جهت خونهای جاری حرکت میکنم. دلم نمیخواهد بیدار شوم. بیدار میشوم و جلوی کولر میافتم. کابوس ترسناک شیرینم که هر شب تکرار میشود.
این پست مهشید:
http://mydeliriums.blog.ir/post/501
خدایا کمکش کن با دردهاش کنار بیاد.
در تمام ادوار تاریخ هیچکس به اندازه من دنبال جای خواب در خانهشان نگشته. چرا این پنجرههای کوفتی انقدر نور دارند؟ چرا این قناری لعنتی ساکت نمیشود؟ چرا نمیشود بروم توی مغزم بگیرم بکپم؟ چرا دم سگ درازه؟ چرا گلهای رو پرده سرخ و سفید و زرده؟
[...وقتی حالت بد است احساس شرم میکنی از اینکه دیگران تو را ببینند. و وقتی کسی دارد میمیرد دلش میخواهد تنهایش بگذارند...]
دیشب تا بچه دم در دیدم پرید بغلم و خودش را لوس کرد. دوید اسباب بازیهایش را آورد و جیغ کشید که چرا دم در؟ بیاید تو بازی! ما کار داشتیم. افتاد دنبالمان. چسبید بهم و بردمش تا پایین. هر بار که گفتیم بیا برو خونتون کار داریم میخوایم بریم. خودش را بیشتر بهم چسباند و هی گفت گوگو. یعنی گربهها را نشانم بدهید. بوسیدیمش. به نوبت. هر کس بیشمار. بعد دوباره من را چسبید و برایش شعر خواندم؛ یه دونه انار، دو دونه انار، سه دونه انار. با چشمهای تبدارش خندید و سرفه کرد. دل نمیکندیم ازش که اما دادیمش رفت. زد به کولی بازی و یک گالن گریه کرد. از دیشب تا حالا هر چی فکر میکنم نمیفهمم این همه عشق و احساس چطور در یک بچه ۱سال و نیمه جمع میشود؟ از کجا میآید؟ کاش همینطور میماندیم. کاش همینطور بماند.
خانواده ای در همسایگی رها هستند، داغان. پدر و مادر روانی و دو بچه که در حال شکنجه شدن هستند، ناسزاهای که به یکدیگر و به بچه ها می گویند و روابط جنسی خشن و کتک کاری هایی که همه از پشت دیوار نازک شنیده می شود و دیشب که می خواستند نیمه شب بچه را در انبار پایین مجتمع حبس کنند و بچه ضجه می زد رها زنگ زد به اورژانس اجتماعی و ماجرا را گفت و آدرس را داد از همان پشت دیوار شنید که چقدر سریع آمدند، بچه را از وسط نجات دادند، با مادر و پدر صحبت کردند، شماره تلفنی به بچه دادند که در صورت تکرار تنبیه به آنان اطلاع دهد و والدین را تهدید قضائی کردند و رفتند.
می دانم هنوز تا الگوی ایده آل فاصله زیادی دارد، اما همین هم پیشرفت بسیار شیرینی است.
gistela.blogspot.com
به کوتاه گویی عادت کردم. به کاراکترهای محدودی که معلوم نیست اصلاً منظورت را میرسانند یا نه.
گفت: «هیچوقت بچه هایم را مجبور نکردم که شیرین زبان باشند و در جمع بدرخشند. گذاشتم آرام آرام بفهمند که می خواهند در جامعه چطور رفتار کنند. مثلا پسرم 5 ساله بود که ازش پرسیدم به نظر تو عشق یعنی چی؟ گفت عشق یعنی یکی رو خیلی خیلی دوست داشته باشیم. همین سوال را سالها بعد از دخترم که او هم همان سن را داشت کردم. دخترم فکر کرد و گفت عشق یعنی تو هر وقت پاتو توی بقالی میگذاری و چشمت به شیرکاکائو میافته فوراً یاد من بیفتی. بوسیدمش و چند دقیقه بعد گفتم یه لیوان آب برای بابا میاری؟ گفت البته اینم هست که تو خودت پا داری و می تونی بری آب بخوری اما از من میخوای برات آب بیارم. چون آبی که من برات میارم یه چیز دیگه است.»
لبخند قشنگی زد و گفت: «برای خیلیها حرفهای دخترم شیرین تر است. او را باهوشتر میبینند و از اینجور بچهها در جمع بیشتر استقبال میکنند و بقیه بچهها را تحت فشار میگذارند که چرا عاقل نیستند و شاعرانه و ادیبانه فکر نمیکنند و فکورانه حرف نمیزنند و در عین حال بانمک و دلبر نیستند. انگار خودشان سلطان قلبهایند.»
گفت: «تفسیر هر دویشان از عشق برایم دلنشین بود. به سادگی و معصومیت نگاه پسرم دلم خوش شد و فهمیدم نگاه دخترم چه ظریف و موشکافانه است و هر چیز برایش معنایی دارد. تازه اینکه من بابایی بودم که بچهام حرف دلش را زد و نترسید هم خیلی ارزش دارد. خیلی. خلاصه که جفتش شیرین و خواستنی است.»
گفتم: «خودتان هم شیرین و خواستنی هستید.»
محجوبانه خندید و گفت: «پس چی فکر کردی؟»
شما هم از عشق بگویید. از تفسیرهایی که توی ذهنتان هست گرفته تا چیزی که میبینید و واقعیت است. خاطره بگویید. هر چیزی که به نظر میرسد یک ربطی به عشق داشته باشد.