گفت: «هیچوقت بچه هایم را مجبور نکردم که شیرین زبان باشند و در جمع بدرخشند. گذاشتم آرام آرام بفهمند که می خواهند در جامعه چطور رفتار کنند. مثلا پسرم 5 ساله بود که ازش پرسیدم به نظر تو عشق یعنی چی؟ گفت عشق یعنی یکی رو خیلی خیلی دوست داشته باشیم. همین سوال را سالها بعد از دخترم که او هم همان سن را داشت کردم. دخترم فکر کرد و گفت عشق یعنی تو هر وقت پاتو توی بقالی میگذاری و چشمت به شیرکاکائو میافته فوراً یاد من بیفتی. بوسیدمش و چند دقیقه بعد گفتم یه لیوان آب برای بابا میاری؟ گفت البته اینم هست که تو خودت پا داری و می تونی بری آب بخوری اما از من میخوای برات آب بیارم. چون آبی که من برات میارم یه چیز دیگه است.»
لبخند قشنگی زد و گفت: «برای خیلیها حرفهای دخترم شیرین تر است. او را باهوشتر میبینند و از اینجور بچهها در جمع بیشتر استقبال میکنند و بقیه بچهها را تحت فشار میگذارند که چرا عاقل نیستند و شاعرانه و ادیبانه فکر نمیکنند و فکورانه حرف نمیزنند و در عین حال بانمک و دلبر نیستند. انگار خودشان سلطان قلبهایند.»
گفت: «تفسیر هر دویشان از عشق برایم دلنشین بود. به سادگی و معصومیت نگاه پسرم دلم خوش شد و فهمیدم نگاه دخترم چه ظریف و موشکافانه است و هر چیز برایش معنایی دارد. تازه اینکه من بابایی بودم که بچهام حرف دلش را زد و نترسید هم خیلی ارزش دارد. خیلی. خلاصه که جفتش شیرین و خواستنی است.»
گفتم: «خودتان هم شیرین و خواستنی هستید.»
محجوبانه خندید و گفت: «پس چی فکر کردی؟»
شما هم از عشق بگویید. از تفسیرهایی که توی ذهنتان هست گرفته تا چیزی که میبینید و واقعیت است. خاطره بگویید. هر چیزی که به نظر میرسد یک ربطی به عشق داشته باشد.