ازش پرسیدم خودت موهات را کوتاه کردی؟
آرزو میکنم یک دست نامرئی اختراع شود برای اینجور وقتها که چرت میگویم، محکم بکوید توی دهنم خون بالا بیاورم.
ازش پرسیدم خودت موهات را کوتاه کردی؟
آرزو میکنم یک دست نامرئی اختراع شود برای اینجور وقتها که چرت میگویم، محکم بکوید توی دهنم خون بالا بیاورم.
واقعاً دنیا حوصله سربر شده.
سالهای سال با این مهمان، مهاجم، دوست، چرک، همنشین یا هر اسم دیگری که میتوان روی این مدل بیماریها گذاشت زندگی کردهام. بهم گفتند شاید یک روزی برسد که از این همه کنگر رودل کند و لنگرش را بیندازد توی چمدانش و برود که رفته باشد. شاید هم نرود. هیچوقت نرود. و درحالیکه نصف وجود من با دستی مشت شده بلند میگوید مرگ بر تو نیمی از وجود من غصه اگر یک روزی برود را میخورد. این طور است دیگر خواننده. بدن سالم مال کسی است که عقلش سالم باشد. از ما مشتی کاه میماند برای بادها.
+ دلم برای چلاندنیهایم تنگ شده :(
خب حالم از همه نوشتههایم که علائم نگارشی ندارند یا وقت رعایت املا و نیمفاصله ریدهام بهم میخورد و میخواهم نقطه به تنشان نباشد.
در گوشم گفتم اگر این دفعه هم قول بدهی دیگر همه کوپنهایت را مصرف کردهای.
به خودم لبخند زدم و پرسیدم من که مردهام، پس چرا زندهام؟ خیالم راحت است هیچ تهی وجود ندارد. هیچ تهی.
بیشتر روز را تنها هستم. موسیقیها و عکسها و کلماتم را بغلمیکنم و تا خود شب میدوم. آنقدر میدوم که نرسیده به دوازده افقی میشوم.
دچار تردید شدهام. همیشه بودهام. فقط چون خیلی کاری به کار زندگی نداشتم توی چشمهای هم زل میزدیم و رد میشدیم. وقتی که تصمیم میگیرم به حرف میآید و میپرسد "واقعاً؟" یک طوری میگوید واقعاً که استخوانهای قفسه سینهام از داخل به ردیف ترک میخورند. لحنش مثل باباست. وقتهایی که میخواهم راهم را عوض کنم و میروم تا باهاش مشورت کنم. نگاهم نمیکند. نمیپرسد چرا و چطور این تصمیم را گرفتهام فقط میگوید اگر فکر میکنی کار درستی است انجامش بده. آدم از حمایتگر زندگیش چه میخواهد؟ شنیدن همین جملات را. پس چرا کلماتش مثل سوزنند؟ چرا به کلهاش نگاه میکنم و فکر میکنم کارخانه تردید سازیست آن تو؟ اصلاً چرا من این همه فکر میکنم؟
کتابها را ریختم وسط و خودم هم بینشان نشستهام. هزارتا سوال که با چرا و چطور و به نظرت و اگر و اما شروع میشوند دارم که جواب همهشان خفه شوست. خستهام، بیحوصلهام، ویرانم و همه جا را آوار برداشته. با وجود تردید غلیظی که بابا توی خونم تزریق کرده، آجر اول را میگذارم.
دو رأس چلاندنی در فامیل داریم که تا بهشون میرسم پرتشون میکنم هوا و اونا هم غشغش میخندن و منم ریسه میرم و بقیه هم شاد و خرسند لبخند میزنن. حالا اون بچه زبون نداره که بگه نکن! من بیشعورم که این کار رو میکنم! آقا و خانم والدین و باقی بزرگترها شما چرا با سنگ نمیزنید تو سر من که بچه رو ننداز هوا، خون تو مغزش لخته میشه، سکته میکنه، میمیره؟ها؟ بیشعور من کیه؟
مانیشا بیمقدمه توی سوپر از من پرسید: «بچههای دهساله گریه میکنند؟ تو گریه میکنی؟ آپا (پدرش) گریه میکند؟ آیا پسرها گریه میکنند؟»
من نمیدونستم قرار است کجا این مسأله به قدمتِ تاریخ رو پاسخ بدم. اما قطعاً وسط سوپرمارکت، بین ردیف گوجهفرنگی و پیازها، درحالیکه مانیشا داخل چرخخرید نشسته، تصورم نبود. گفتم: «گریه بهخاطر فیلینگ غصه است. همه وقتی غصهدار میشند گریه میکنند. الان من بگم پسرها نمیخندن تو چی فکر میکنی؟ گریه هم مثل خنده است.»
بعد گفتم: «هیچوقت نذار کسی بهت بگه اگر گریه کردی اِسترانگ نیستی!» پرسید اگر گفتن چی؟ که گفتم: «بگو اشتباه میکنند. چون خوشحالی، یه دونه فیلینگه و دو تا از یکی بیشتره. پس تو که بیشتر فیلینگ داری قویتری.» خنده رضایت کرد و مادر نفس حبس شدهاش را بیرون داد.
از اینستاگرام پانتهآ
روزهایم را با دید و بازدیدهای لوس عید و شبها را با موسیقی سپری میکنم. دلم؟ روشن است.