دچار تردید شدهام. همیشه بودهام. فقط چون خیلی کاری به کار زندگی نداشتم توی چشمهای هم زل میزدیم و رد میشدیم. وقتی که تصمیم میگیرم به حرف میآید و میپرسد "واقعاً؟" یک طوری میگوید واقعاً که استخوانهای قفسه سینهام از داخل به ردیف ترک میخورند. لحنش مثل باباست. وقتهایی که میخواهم راهم را عوض کنم و میروم تا باهاش مشورت کنم. نگاهم نمیکند. نمیپرسد چرا و چطور این تصمیم را گرفتهام فقط میگوید اگر فکر میکنی کار درستی است انجامش بده. آدم از حمایتگر زندگیش چه میخواهد؟ شنیدن همین جملات را. پس چرا کلماتش مثل سوزنند؟ چرا به کلهاش نگاه میکنم و فکر میکنم کارخانه تردید سازیست آن تو؟ اصلاً چرا من این همه فکر میکنم؟
کتابها را ریختم وسط و خودم هم بینشان نشستهام. هزارتا سوال که با چرا و چطور و به نظرت و اگر و اما شروع میشوند دارم که جواب همهشان خفه شوست. خستهام، بیحوصلهام، ویرانم و همه جا را آوار برداشته. با وجود تردید غلیظی که بابا توی خونم تزریق کرده، آجر اول را میگذارم.
مامان همیشه میگه بابات اعتماد به نفسو از آدم میگیره ...
باهاش موافقم ...