دیشب وسط مدیتیشن یکدفعه ذهنم رفت سمت اینکه چطور توی سالی که نمیدانستیم هفته دیگر زنده میمانیم یا نه، من ۷۵٪ اهداف چکلیستم را تیک زدم؟ حالا اهدافم خرید خانه، سفر به دور دنیا، مدیرعامل شدن و ۲۰ کیلو وزن کم کردن نبود اما در حد خودم چالشبرانگیز بودند. مثلاً عوض کردن شغلم، تمام کردن دانشگاه، یاد گرفتن برنامهنویسی و اولویت قرار دادن خودم. واقعاً تنها چیزی که به ذهنم رسید خصلت سگپیلگی بود. این را هم مدیون سراشیبی تند دانشکده فنی هستم که هر روز موقع بالا رفتن ازش سعی میکردم درهای جدیدی را باز کنم. وضعیت من در دانشگاه اسفبار بود. افسردگی داشتم، از خودم بیزار بودم، هر ترم کلی درس میافتادم، از رشتهام متنفر بودم، با اساتید مشکل داشتم، با محیط نمیساختم، با همکلاسیهام ارتباط نمیگرفتم، روابط عاطفیام بگا بود، روابط خانوادگیام به فنا بود. ولی هر روز صبح عین یک بز کوهی از آن سراشیبی بالا میرفتم و با خودم مونولوگ میگفتم.
یک روز تحمل کن، یا تو تمام میشوی یا این درد!
روز دیگر صبور باش، هوشمندانهتر عمل کن.
روز بعد درهای دیگر را امتحان کن.
صرف نظر از نتیجه، همان موقعها بود که نطفه سگپیلگی در وجودم بسته شد. منظورم از سگپیلگی این نیست که در همه موارد انقدر تلاش کن تا به نتیجه دلخواهت برسی. چون زهی خیال باطل. همین الانش هم اگر فکر کنم هزینه کاری از انرژیای که برایش میگذارم بالاتر است و منطقی نیست، رها میکنم. فقط سعی میکنم به راحتی تسلیم نشوم و آن نکتهای که گفتم بقیه درها را هم بزنم و ذهنم را باز بگذارم، معلوم است وقتی پلن آ جواب نمیدهد باید بروی سراغ پلن ب. وگرنه بالای سر گوری گریه کنی که جنازهای توش نیست چه فایده دارد؟ آها این را هم بگویم که وقتی میخواستم سگپیلگی پیشه کنم خیلی وقتها خجالت کشیدم، شرم داشتم، خشمگین و ناامید هم بودم. آیا ممکن بود بهتر از این عمل کنم؟ شاید! آیا ممکن بود بدتر از این بشود؟ شاید! آنقدر نقش تصادف در زندگی مهم است که یک وقتهایی همین سگپیلگی را هم باید بگذاری در کوزه آبش را بخوری. برای همین من از همان ۷۵٪ هم راضیام. علی برکتالله!