خودافشاگری همیشه برایم سخت بوده. انگار بروی بالای سه پایه و به دیگران بگویید دورم جمع شوید. دکمهای را فشار دهی و زیر پاهات خالی شود. برای لحظاتی معلق و بعد با جفتپا بکوبی روی زمین. این روزها هر چقدر بیشتر انکار میکنم، بیشتر مطمئن میشوم. مغزم سعی میکند از خودم در برابر خودم محافظت کند. اما من تغییر کردهام. دیگر آن سپیده سرزنشگری که با کوچکتری خطایی سر خودش داد میکشید نیستم. تلاش میکنم این را به مغزم بفهمانم و راستش را بخواهی بازنویسی برنامهای که یک عمر اجرایش کردی خیلی سخت است. البته طبیعی است. مغز شورتکاتهای خودش را ترجیح میدهد. ترجیح میدهد من سرش داد بکشم و بگویم تو هیچی نیستی تا اینکه بگویم اشتباه کردی که کردی، یک چیزی هم یاد گرفتی. برای دفعه بعد تلاشت را بیشتر کن. خلاصه از احوالات من اگر پرسیده باشید، مثل همیشه دارم فکر بلند فکر میکنم. روی کاغذ، ضبط صدا، موقع رانندگی.