رفتم که در را قفل کنم. دستم نرفته پایم برگشت به پذیرایی. یک دستمال کاغذی برداشتم باهاش کلید را گرفتم قفل کردم. پوستههای کف دستم و شیر آب و مایع دستشویی و کرم مرطوب کننده خشتک دران نعره زدند.
اگر یکبار دیگر بروم آنجا کی بیاید بیرونم بکشد از آنجا؟ اگر هم بیایم هی راه به راه بلند میشوم میروم آنجا. ماندگار میشوم، تلپ میشوم همانجا. بدبخت میشوم. نمیروم هیچجا. میمانم همینجا. از لای در نگاه میکنم. از پشت بوتهها، از سر کوچه ته کوچه را دید میزنم. کوچههای اینجا زشت است مثل یزد نیست که سقف داشته باشد محو دیوارهای قهوهای و سایههای کف آسفالت شوی و برای دیدن بهترین حالت ماه زاویه صورت و بدنت را عوض کنی. دلم میسوزد که دو ماه دیگر ۹۰ کیلومتر بیهوده بروم و بیایم و به هیچ کجا نرسم. دلم فقط توی دلم میسوزد. از درون خودم را میخورم و از بیرون ککم هم نمیگزد و لیلی بازی میکنم. فقط بعضی شبها از زیر پتو درنمایم. سه شب زیر پتو میمانم. میآیم بیرون و میپرسم امروز چند شنبه است. بدون اینکه با خودم طی کرده باشم اگر زوج باشد یا زوج به علاوه یک میروم زیر پتو میخوابم. اگر عدد اول باشد باز هم میروم میخوابم. شنبه و جمعه هم که حساب نیست آنها را هم میگیرم میخوابم. یک بز بی احساسم که فقط میگیرم میخوابم و خواب دیوارهای یزد را میبینم که بابا با غمناله میگفت دوستشان ندارم. دلگیرند. این دفعه بروم آنجا تا ابد برنمیگردم. خوش به حالتان. ساعت چند است؟ امروز چند شنبه است؟
لباسهایش را اتو میکردم که ساق دستم از بیحواسی خورد به لبه اتو و یک خط قهوهای حدوداً ۵ سانتی انداخت روی دستم. هر چی مامان گفت بلند شو عسل بمال بهش گوش ندادم. نشستم و کارهای ماندهام را انجام دادم و به آخ و اوخش هم توجهی نکردم. یک خط است دیگر. بماند. بدن بیخط و خش مال مدلهای زیبایی است. آدمهای معمولی بدنشان هزار بار زخم شده و ده بار سوخته و پوسته پوسته شده. هر کدامش هم نشان یک اتفاق و رویدادی است. مثلاً همین مستطیل پنج سانتی اگر تا ده سال دیگر بماند یادم میآورد لباسهایش را اتو میکردم و دوستش نداشتم و به این فکر میکردم اگر کمی دوستش داشتم و مهرش به دلم بود این شلوار الان دو تا خط اتو نداشت.
موهایم را که کوتاه میکردم غصه تا ۱۴۰۰ موهایم را کوتاه نمیکنم سمت چپ بالا را میخوردم. اما خب خلاص کردم خودم را از دلبستگیام. پیشنهاد میکنم یک بار امتحان کنید. از خرت و پرتهای ته کمدتان شروع کنید. طرههایی که دلباخته شانید را بزنید، رنگشان کنید. لباسی که بهتان میآید اما نمیپوشید را بدهید به دیگران. کتابهایتان را به این و آن قرض بدهید. بگذارید خش بیفتد روی میز تحریرتان و غصه ترکهای سر و صورت موبایلتان را نخورید. آدمها را (لعنتی حتی نوشتنش هم سخت است) آدمها را بگذارید بروند. وقتی به هیچ چیز احساس مالکیت نداشته باشی ترس آسیب دیدن و از دست رفتنش هم گریبانت را نمیگیرد. لابد این هم یک مرحله از زندگیست. بیرون انداختن کیسههای شن از کف بالن. سبک که شدی احتمالاً بلند هم میشوی. خلاصه موهایتان را کوتاه کنید. تا ۱۴۰۰ خیلی مانده. بلند میشوند.
خب تمام شد. ته دنیا را دیدم. حالا میتوانم به زندگی برگردم. هر روز صبح از خواب بیدار شوم، موهایم را شانه بزنم، به استقبال کار بروم و با مردی که به نظر میرسد دوستم دارد در یک رستوران قدیمی در کوچه پس کوچههای شهر شام بخوریم، قبل از خواب مسواک زدن و ماسک صورت یادم نرود، بافت موهایم را باز کنم و تو دو لیست فردا را بنویسم و کتاب کنار تختم را بخوانم و فکر ناتمام بودن این زندگی را از سرم بیرون کنم. از آن طرف هم دست از سر هدف دنیا و پوچ و ناپوچ بودنش بردارم و کلهام را بگذارم روی بالشم و به لحظههای آرام و شادی که تجربه کردهام فکر کنم که شاید زندگی همین باشد یا بهتر است به این هم فکر نکنم. فقط بخوابم.