بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

ابراز دلتنگی

۷ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۴۷
نویسنده : کازی وه

چقدر دلم برای وبلاگ نوشتن تنگ شده و چقدر دیگر آدم وبلاگ نوشتن نیستم. حرف‌ زدنم کیلومترها با تصوری که اینجا از من باقی مانده فاصله دارد. اصلا هیچ ربطی به کازیوه این وبلاگ ندارم، هیچ ربطی به تصورات شما از خودم ندارم. وقتی این وبلاگ را شروع کردم انقدر زندگی‌ام ساده و روزمره بود که از اتفاقات کوچک، ماجرا می‌ساختم برای نوشتن. حتی کلی قصه و داستان نوشتم اینجا و خیلی‌ها فکر می‌کردند واقعی است. در عوض الان هر چند روز یک اتفاق جدید می‌افتد و یک چالش جدید دارم. تجربه‌هام انقدر زیاد شده که گاهی موقع تصمیم‌گیری گیج می‌زنم، احساس امنیتم مدام کم و زیاد می‌شود، از کارم استعفا دادم، چند دوست جون‌جونی و نزدیک دارم، خانه‌داری می‌کنم، مدام در حال تغییر کردنم و زندگی در مدار خوشی/ناخوشی در چرخش است. چقدر با نوشتن در پنل وبلاگ احساس قرابت می‌کنم، مثل وقتی به خانه کودکی و جمع خانواده برمی‌گردی.

باغ وحش شیشه‌ای

۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۲
نویسنده : کازی وه

شبیه آدم‌هایی بود که دوست داشتم در جمعشان باشم. شبیه آدم‌هایی که وقتی ۱۷ تا ۲۰ ساله بودم با حسرت به جمع دوستانه‌شان غبطه می‌خوردم. شبیه آدم‌هایی که شبیه من بودند اما آن‌قدر از دنیای عقب‌مانده ما فاصله داشتند که حتی خیالش را هم نمی‌توانستم بکنم که یکی از آن‌ها باشم. این‌ها را امشب می‌گویم. امشب که رفتم از یک گورستونی اینستاگرامش را پیدا کردم و ورق زدم. می‌خواستم ببینم آدمی که عاشقم شد، قبل من چه شکلی بوده است. این برداشت را با اولین تصویری که ازش در ذهن داشتم مقایسه می‌کنم. اولین تصورم را با اولین عکسی که ازش دیدم توی ذهنم ساختم. یک بچه تهرانی که با دود و دم حال نمی‌کرد و می‌توانست برود یک جای خوش آب و هواتر، با چشم‌های قهوه‌ای درخشان و مهربان، بسیار لطیف و باحوصله. نمی‌دانم. تصویر بعدی‌ام مرد سی و چند ساله‌ عاشق‌پیشه‌، مهربان و خنده‌رویی است که دست‌های ظریفم را با یک انگشت نوازش کرد، دستم را گرفت توی دست‌هاش و بوسید. بعد ناگهان بلند شد پشت سرم ایستاد و گفت خب بسه دیگه، بیا بغلم. در تصویر بعدی‌ام من دور و دورتر شدم. من بیشتر فرو رفتم و دیگر ندیدم. تصویر بعدی‌ام دستی است زیر سرم و دستی روی چشم‌هایش. تصویرهای بعدی منم که خودم را دور و دورتر می‌کنم. شاید چون می‌ترسم و باید از خودم مراقبت کنم. شاید چون نباید گرفتار شوم. شاید چون تصویرهای ما با هم نمی‌خواند. شاید چون نمی‌دانم. 

امروز دلتنگی خیلی غریب‌تر از همیشه من را در هم می‌کوبد. خودم را در کار غرق می‌کنم مثل همیشه و سعی می‌کنم خودم را با ایده‌هایم، با خلاقیتم، با هوشمندی و پشتکارم ارضا کنم. ارضا می‌شوم اما بچه‌ای محروم از زندگی عادی درونم می‌گرید. بچه‌ای که هرگز کودکی نکرده، هرگز عاشقی نکرده، هرگز دیوانگی نکرده و در آن‌قدر کوچک مانده که در لیوان شیشه‌ای زندگی می‌کند. بچه‌ای که هنوز حسرت سرخوشی و جوانی آدم‌هایی که از پشت قاب شیشه‌ای دیده بود را می‌خورد. من و بچه بهم نگاه می‌کنیم. جریان سیال ذهنمان می‌جوشد و بهم می‌پیوندد و ناگهان جنونی پدیدار می‌شود مانند لحظه‌ای که ارضا می‌شوی و بعد خاموش می‌شوی. 

وجود نداشتن

۲۴ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۱۲
نویسنده : کازی وه

همیشه از خودم پرسیدم وجود نداشتن چه شکلیه و تا امروز حسش نکرده بودم. این شکلی که وقتی هستی نمی‌بیننت و وقتی نیستی نمی‌فهمن که نیستی.

قسمت اول: دری که مرگ پریسا به رویم باز کرد

۱۱ مهر ۰۰ ، ۲۳:۰۵
نویسنده : کازی وه

توی آینه دستشویی خانه‌ام به خودم نگاه می‌کنم. تا ساعت ۹ شب سر کار بودم. البته تا ۷ کار کردم و بقیه‌اش را صرف انتظار و کلنجار کردم. چشم‌هام از حدقه درآمده و پوست چربم از همیشه قهوه‌ای‌تر است. لب‌های خشکم برخلاف انتظارم آبروداری کرده و هنوز صورتی هستند. از وقتی از شرکت زدیم بیرون یک بغض لعنتی فشرده توی گلویم بود. گفته بود اسنپ گرفتی؟ من گرفتم. می‌خوای با هم بریم؟ گفتم نوچ و برایش دست تکان دادم. یک چیزهایی گفت و دست تکان داد و من فرار کردم. قدم زدم اما حتی جرئت نداشتم سرم را بالا بیاورم. انگار اگر به در و دیوار خیابانی که برای اولین بار با هم توی آن قدم می‌زدیم نگاه می‌کردم همه یک صدا فریاد می‌زدند یک احمق! یک احمق اینجاست! حتی قدم نزدم و سریعاً تاکسی گرفتم و آمدم خانه. حالا در آینه دستشویی خانه‌ام. خانه خودم! اولین خانه تنهایی‌ام. نه ببخشید اولین خانه تنهایی‌ام که یک سومش مال من است. چون دو تا هم‌خانه دیگر هم دارم؛ افسانه و گربه‌اش تیمون! در آینه دستشویی اولین خانه‌ام به خودم می‌گویم بنویس! بنویس آنچه گذشت قسمت اول! نه! بنویس بر من چه گذشت قسمت اول! نه خوب نیست. بنویس قسمت اول: دری که مرگ پریسا به رویم باز کرد!

هفته چهارم فروردین امسال پریسا مرد. آخرین باری که دختر عمویم پریسا را دیده بودم یادم نیست. خاطراتی مبهم؛ یک مهمانی به مناسبت پاگشای او و شوهرش ارشاد که مدام بهش می‌گفت کمتر بخور ببین چقدر چاق شدی/ بعد از کنکور کارشناسی‌اش که آمده بود خانه ما و منتظر بود باباش بیاد دنبالش/ توی ماشین در راه برگشت از باغملک به من و سارینا که با هم دعوا می‌کردیم گفت دو تا خواهرین فقط! چرا انقدر با هم دعوا می‌کنید؟ ما ۵ تا خواهریم و جونمون برای هم در میاد. همه این‌ها مال ۳۰ هزار سال پیش است. پریسا مرد و ما رفتیم کرج. البته من از اسفند ۹۹ از کارم بیرون آمده بودم. توی یک شرکت تعمیرات الکترونیکی کارآموزی که چه عرض کنم خرحمالی می‌کردم و یونجه هم گیرم نمی‌آمد. به مامان گفته بودم هر جور شده بریم کرج یک مدتی تا من یک کاری برای خودم دست‌وپا کنم. آن وقت‌ها هنوز می‌خواستم اپلای کنم، اما دانشگاه مدرک کوفتی‌ام را بهم نمی‌داد. نمی‌دانم چه گندی زده بودن که چندین ماه از اتمام درس ما گذشته هنوز پرونده‌ها در رفت و برگشت بود. دلم می‌خواست برای یک برنامه کارآموزی در دانشگاه اوکیناوا اپلای کنم. کلی برایش برنامه‌ریزی کرده بودم اما بدون نمرات و مدرک نمی‌شد. خلاصه پریسا از کرونا در بیمارستانی در کرج در غربت مرد و ما رفتیم کرج. من از همان موقع شروع کردم به فرستادن رزومه. هنوز می‌خواستم در فیلد خودم؛ الکترونیک دیجیتال یا مهندسی پزشکی کار کنم. فکر می‌کردم تجربه کاری می‌تواند کمکم کند زودتر از این مملکت بروم و مستقل شوم. یعنی تنها راهی که برای استقلال پیش روی خودم می‌دیدم رفتن از ایران بود. هنوز موانع ذهنی سراسر ذهنم بود. برای چند شرکت در تهران رزومه فرستادم و چند جا به مصاحبه دعوت شدم. هی هم گفتم کرج کار نیست و بیخیال شرکت‌های کرج شدم. می‌خواستم هر جور شده بزنم بیرون و روی پای خودم بایستم. یک هفته بعد عموی بزرگم بابای پریسا مرد. 

قرص‌های خواب اثر کردند و بقیه‌اش بماند برای...

روز اول

۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۱۳
نویسنده : کازی وه

هیچ سوالی ندارم که از خودم بپرسم. این مدتی که اینجا ننوشتم خیلی کارها انجام دادم. اما بیشتر از همیشه با خودم حس غریبگی می‌کنم. نگران نباش! چیز ترسناکی نیست. اتفاقاً سعی می‌کنم بفهمم این حس غریبگی از کجا نشات می‌گیره؟ من دنبال چی‌ام؟ چرا هر روز که می‌گذره علی‌رغم زحمتی که می‌کشم یک روز سوخته است؟ شاید چون مالک زمانم نیستم. شاید چون وقتی از پای لپتاپم بلند میشم مغزم خالیه و نمی‌تونم با خودم به هیچ زبان دیگه‌ای حرف بزنم. شاید چون حرفی برای گفتن ندارم و فکری برای فکر کردن. شاید چون دیگه خیالپردازی نمی‌کنم. این روزها ساکتم. از دغدغه‌هام کمتر حرف می‌زنم چون دغدغه‌هام کمرنگ شدند. خودم کمرنگ شدم. خودم همرنگ دغدغه‌هام بودم. اینکه آدم هیچ حرفی با خودش نداشته باشه از همه چیز سخت‌تره. حتی نخواد با خودش مواجه بشه یا وقتی برای مواجهه با خودش نداشته باشه یا وقت نذاره که با خودش مواجه بشه. چقدر همه چیز سخت و حوصله‌سربره. شاید باید هر روز بلند شم و بیام اینجا و حرف بزنم با این وبلاگ شاید انعکاس صدام خودم رو بیدار کنه. از خوابی که رفتم یا از خوابی که خودم رو بهش زدم. 

کارهای فکر نکرده

۱ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۵۸
نویسنده : کازی وه

تا حالا انقدر همزمان از دست خودم عصبانی نشده بودم و خنده‌ام نگرفته بود. چرا انقدر احمقی دختر؟ واقعاً چی بهت کمک می‌کنه کمتر احمق باشی؟ بگو همون رو فراهم کنم برات کودن. 

در ستایش سگ‌پیلِگی

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۴۳
نویسنده : کازی وه

دیشب وسط مدیتیشن یک‌دفعه ذهنم رفت سمت اینکه چطور توی سالی که نمی‌دانستیم هفته دیگر زنده می‌مانیم یا نه، من ۷۵٪ اهداف چک‌لیستم را تیک زدم؟ حالا اهدافم خرید خانه، سفر به دور دنیا، مدیرعامل شدن و ۲۰ کیلو وزن کم کردن نبود اما در حد خودم چالش‌برانگیز بودند. مثلاً عوض کردن شغلم، تمام کردن دانشگاه، یاد گرفتن برنامه‌نویسی و اولویت قرار دادن خودم. واقعاً تنها چیزی که به ذهنم رسید خصلت سگ‌پیلگی بود. این را هم مدیون سراشیبی‌ تند دانشکده فنی هستم که هر روز موقع بالا رفتن ازش سعی می‌کردم درهای جدیدی را باز کنم. وضعیت من در دانشگاه اسفبار بود. افسردگی داشتم، از خودم بیزار بودم، هر ترم کلی درس می‌افتادم، از رشته‌ام متنفر بودم، با اساتید مشکل داشتم، با محیط نمی‌ساختم، با هم‌کلاسی‌هام ارتباط نمی‌گرفتم، روابط عاطفی‌ام بگا بود، روابط خانوادگی‌ام به فنا بود. ولی هر روز صبح عین یک بز کوهی از آن سراشیبی بالا می‌رفتم و با خودم مونولوگ می‌گفتم.

یک روز تحمل کن، یا تو تمام می‌شوی یا این درد!

روز دیگر صبور باش، هوشمندانه‌تر عمل کن.

روز بعد درهای دیگر را امتحان کن. 

صرف نظر از نتیجه، همان موقع‌ها بود که نطفه سگ‌پیلگی در وجودم بسته شد. منظورم از سگ‌پیلگی این نیست که در همه موارد انقدر تلاش کن تا به نتیجه دلخواهت برسی. چون زهی خیال باطل. همین الانش هم اگر فکر کنم هزینه کاری از انرژی‌ای که برایش می‌گذارم بالاتر است و منطقی نیست، رها می‌کنم. فقط سعی می‌کنم به راحتی تسلیم نشوم و آن نکته‌ای که گفتم بقیه درها را هم بزنم و ذهنم را باز بگذارم، معلوم است وقتی پلن آ جواب نمی‌دهد باید بروی سراغ پلن ب. وگرنه بالای سر گوری گریه کنی که جنازه‌ای توش نیست چه فایده دارد؟ آها این را هم بگویم که وقتی می‌خواستم سگ‌پیلگی پیشه‌ کنم خیلی وقت‌ها خجالت کشیدم، شرم داشتم، خشمگین و ناامید هم بودم. آیا ممکن بود بهتر از این عمل کنم؟ شاید! آیا ممکن بود بدتر از این بشود؟ شاید! آن‌قدر نقش تصادف در زندگی مهم است که یک وقت‌هایی همین سگ‌پیلگی را هم باید بگذاری در کوزه آبش را بخوری. برای همین من از همان ۷۵٪ هم راضی‌ام. علی برکت‌الله!

از احوالات من اگر پرسیده باشین...

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۱
نویسنده : کازی وه

خودافشاگری همیشه برایم سخت بوده. انگار بروی بالای سه پایه و به دیگران بگویید دورم جمع شوید. دکمه‌ای را فشار دهی و زیر پاهات خالی شود. برای لحظاتی معلق و بعد با جفت‌پا بکوبی روی زمین. این روزها هر چقدر بیشتر انکار می‌کنم، بیشتر مطمئن می‌شوم. مغزم سعی می‌کند از خودم در برابر خودم محافظت کند. اما من تغییر کرده‌ام. دیگر آن سپیده سرزنشگری که با کوچکتری خطایی سر خودش داد می‌کشید نیستم. تلاش می‌کنم این را به مغزم بفهمانم و راستش را بخواهی بازنویسی برنامه‌ای که یک عمر اجرایش کردی خیلی سخت است. البته طبیعی است. مغز شورتکات‌های خودش را ترجیح می‌دهد. ترجیح می‌دهد من سرش داد بکشم و بگویم تو هیچی نیستی تا اینکه بگویم اشتباه کردی که کردی، یک چیزی هم یاد گرفتی. برای دفعه بعد تلاشت را بیشتر کن. خلاصه از احوالات من اگر پرسیده باشید، مثل همیشه دارم فکر بلند فکر می‌کنم. روی کاغذ، ضبط صدا، موقع رانندگی. 

Oxitocin War

۲۷ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۵۳
نویسنده : کازی وه

یکی از چیزهایی که باعث شد بیخیال عشق و عاشقی شوم، از دست رفتن بود. آنقدر از دست رفتم که از عشق بیزار شدم.

آن رفتارهای شیداگونه و خنده‌های سرمستانه که مغزم را تعطیل می‌کرد.

آن حسی که در وجودم جاری و ساری و مانع از حضورم در واقعیت می‌شد.

گاهی با گل گشیدن مقایسه‌اش می‌کنم. روح آنقدر در لحظه سبک می‌شود که در عین بودن، نیستی، وجود نداری. حتی حرف زدنم شبیه خودی است که ازش خوشم نمی‌آید. شاید برای همین عشق را بوسیدم گذاشتم، کنار. هر کس در را زد، یک بار کلید را برای قفل کردن چرخاندم. حالا می‌گویی خودت دیوانه‌بازی‌هات را کرده‌ای، دورهایت را زده‌ای و می‌گویی پیف و اخ! نه! من نمی‌گویم پیف و اخ! من می‌گویم عشق یک ظرفیتی می‌خواهد. عشق که می‌آید، جزئی از زندگی تو نمی‌شود، بلکه همه زندگی‌ات می‌شود. می‌شود تو. توی لعنتی که حتی خودت را هم فراموش می‌کنی. من ظرفیتش را نداشتم. چون بلد نبودم خودم را کنترل کنم. آنچنان غرق لذت این هورمون‌های لعنتی می‌شدم که یادم می‌رفت روز قحطی نزدیک است. نقطه عطف همین است دیگر. به یک جایی می‌رسی، مکث می‌کنی، همه چیز را خراب می‌کنی و روی آوارهای خودت می‌ایستی، می‌فهمی باید سریع نپری توی رابطه عاطفی، می‌فهمی که باید احساساتت را کنترل کنی، می‌فهمی که به قول خارجی‌ها Do not rush into love و می‌فهمی که آنقدر از عشق کودن شده‌ بودی که به عقلت نمی‌رسید، همین دردت را هم گوگل کنی! خلاصه که این روزها اکسی‌توسین مورد نیازم را از سایر هیجانات ارتزاق می‌کنم. 

روانکاو جدیدم می‌گوید: «از وسوسه انتخاب‌هایی که برات آشنا هستند اما دیگه به دردت نمی‌خورن دوری کن.» 

هر بار که تلفن را برمی‌دارم تا بهت بگویم: «دلم برایت تنگ شده و کاش حداقل یکبار بهم می‌گفتی می‌خواهی بازهم مرا ببینی» بهش فکر می‌کنم. هر دفعه که سیگار می‌کشم و یاد گرمای لب‌های تو و عطر سیگار روی پوست خنکت می‌افتم و دلم می‌خواهد پیش تو باشم، بهش فکر می‌کنم. هر بار که می‌خواهم یکبار بهت فرصت بدهم که حداقل مثل سابق رفیقم بمانی، به این جمله فکر می‌کنم. هر بار که سر خرم را کج می‌کنم تا به جاهایی که تو می‌روی سر بزنم، بهش فکر می‌کنم. هر بار که خاطراتمان از جلوی چشم‌هام رد می‌شود، هر بار که یاد انگشانت روی بینی و موهام، هر بار که یاد صدایت بیافتم، هر دفعه که تصمیم بگیرم تو را در خیالاتم بغل کنم و ببوسمت، بهش فکر می‌کنم. می‌دانی؟ اصلاً می‌خواهم این جمله را روی دستم تتو کنم که هیچوقت یادم نرود باید از وسوسه انتخاب‌های آشنایی که به درد سطل زباله هم نمی‌خورند، دوری کنم.