بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

منوتو

۷ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۵۷
نویسنده : کازی وه

تنها کسی که تمام این سال‌ها بهش فرصت دوباره دادم تو بودی. اوه ببخشید! فرصت چندباره... هفته‌ای هزار فرصت و ماهی صد هزار و سالی میلیون میلیون فرصت... هر لحظه که دلت ترسید، پات لغزید و اشتباه کردی بهت فرصت دادم. چون تو تنها کسی بودی که لیاقت این فرصت‌ها رو داشتی و حتی الان هم داری. هنوز هم تنها کسی که می‌تونه هر اشتباهی کنه و دوباره بتونم باهاش از اول بسازم تویی... کازیوه، اینم nاُمین فرصت زندگیت... بیا یه بار دیگه نه از اول، از همین جایی که هستیم، شروع نه، ادامه بدیم.

شماره هفتصد و یک

۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۲:۴۳
نویسنده : کازی وه

با اینکه رابطه‌ام با عقربه‌ها بهتر است اما همچنان زمان مثل ماهی صُبور از دستم سر می‌خورد. 

تغییر اسم سرخپوستی

۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۸
نویسنده : کازی وه

امروز اسم سرخپوستی‌ام رو از «پس کی می‌خوای آدم بشی» به «سر به سنگ‌خورده» تغییر دادم و راضی‌ام. لطفاً مراتب شادی خود را ابراز کنید.

دو نقطه شیهه

نیمه اول PMS

۳۰ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۷
نویسنده : کازی وه

انقدر زیبا شین رو تلفظ می‌کنه که می‌گم چرا اسم من شین نداره؟ چرا همه کلمات دنیا شین ندارن؟

به مو می‌رسه اما پاره نمیشه

۱۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۵۹
نویسنده : کازی وه

یه وقت‌هایی هم هست که از کارم با همه وجود متنفرم. چند وقته فکر می‌کنم شاید دلیل اینکه دیگه نمی‌تونم داستان بنویسم یا وبلاگ‌نویسی کنم اینه که شغلم نوشتنه و ازش پول درمیارم. اینکه مجبورم طبق خواسته‌ها و قالب ذهنی یک نفر دیگه بنویسم عصبیم می‌کنه. با این وجود همه تلاشم رو می‌کنم تا خلاق باشم، تا خودم باشم. اما یه وقت‌هایی نمیشه چون یک موضوع پیچیده و سخت بهت میدن که اصلا تخصص تو نیست و اپسیلونی در موردش اطلاعات نداری و ازت انتظار دارن با یک چُسه دستمزد یک مقاله تخصصی و ناب در کوتاه‌ترین زمان ممکن براشون تولید کنی! یکی از دلایلی که به زعم من تولیدکننده محتوا، تعداد کثیری از سایت‌های ایرانی منبع قابل اعتمادی نیستند، همین کار غیرتخصصی و هردم‌بیل و کم‌ارزشه. کم‌ارزش به‌معنای یه چیزی بنویس بره چون بیشتر از فلان‌قدر بهت پول نمی‌دیم. این فلان‌قدر احتمالا براتون ناملموسه و باید مثال عددی زده بشه اما انقدر نرخ توی تولید محتوا متفاوته که آدم شاخ درمیاره و منم صرفا می‌خوام غر بزنم نه اینکه طرح مسئله کنم. طرح مسئله باشه برای یک روز دیگه. امروز روز جهانی بذارید من یه نمه غرغر کنمه!

خلاصه که دیگه حوصله این کار رو ندارم. یه وقت‌هایی مثل الان هم ازش متنفرم. کارم اونجور که دلم می‌خواد خودم و دیگران رو تحت‌تاثیر قرار نمیده. اینکه سه ساله دورکارم و اصلا تا حالا همکارهام رو ندیدم هم مزید بر علته. آدم دلش می‌خواد که یک میز کار داشته باشه با آدمایی که توی صنف خودشن رودرو همکلام بشه و ازشون یاد بگیره. تنهایی و دوری از همه سرعت رشد رو کند می‌کنه. مخصوصا وقتی خیلی جوونی و هنوز جا برای دوست‌بازی داری. قربون صدقه و گل‌ و استیکرهای پلاستیکی فضای مجازی احساساتت رو ارضا نمی‌کنه. من هیچ وقت به تولید محتوا توی ایران به عنوان یک شغل آینده‌دار برای خودم نگاه نکردم. اگرچه فکر می‌کنم تولید محتوا آینده همه کسب‌وکارهاست. اما شرایش برای من و اینجایی که هستم عذاب‌آوره. صرفا به عنوان منبع درآمد برای رسیدن به خواسته‌هام می‌تونم بهش نگاه کنم و اینه که من رو کفری می‌کنه. اینکه به‌خاطر نیازت به پول باید کاری رو بکنی که برات عذاب الهیه. برای همین هم باید تغییرش می‌دادم. چند هفته است کارآموزی رو توی یک شرکت به‌عنوان مهندس الکترونیک شروع کردم. کار دقیقا همون چیزیه که دوست دارم: حل مسئله و طراحی چیزی که نتیجه‌ش رو خیلی زود می‌تونم با چشم ببینم. و از اون مهم‌تر تعامل با آدم‌هایی شبیه به خودم یا بهتر بگم سروکله زدن باهاشون و تمرین کارگروهی، معاشرت در فضای کار و...

فکر می‌کنم همه چیز تغییر می‌کنه کم‌کم اما برای رسیدن به نقطه تغییر باید ادامه داد. برای همین علی‌رغم نفرتی که به تولید محتوا برای شرکت‌ها و سایت‌ها دارم باید برم سروقت مقاله‌م!

در دنیای آهن رباها، تو چوب باش!

۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۴
نویسنده : کازی وه

اینکه معیشت ما از هشت جهت جغرافیایی گاییده شده انقدر اذیتم نمی‌کنه که یکی بهم بگه به چیزهای مثبت فکر کن تا بهت جذب بشن! 

زندگی با چشمان نیمه‌باز

۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۱۱
نویسنده : کازی وه

بدون خیالپردازی زندگی کردن کمی برایم عجیب است. منی که از وقتی خودم را شناختم نه‌ تنها روز و شب در حال رویابافتن بلکه کلاً در دنیا(های) دیگری زندگی می‌کردم از وقتی ذهنم را تمام و کمال روی حضور داشتن متمرکز کرده‌ام، احساس آدم فضایی‌بودن می‌کنم. جای خیال‌کردن شدیداً خالی است اما دوست دارم این لذت را به‌ تجربه‌ ذهنی متمرکز و حاضر بفروشم. حتی اگر هزینه‌اش احساس خالی بودن باشد. واقعاً خسته نباشم با این هزینه‌های سنگین و کمرشکن! 

امروز با خودم فکر کردم واقعا انگار هیچ چیز از آینده سرم نمی‌شود. مثلاً نمی‌دانم اگر شش ماه دیگر به چیزی که برایش تلاش می‌کنم برسم چه‌ واکنشی نشان می‌دهم و قدم بعدی چیست. فقط می‌دانم وقتی آن روز رسید یک فکری برایش می‌کنم. خودم را درگیر جزئیات بی‌اهمیت نمی‌کنم. مثل هر تغییر دیگری یک‌شبه اتفاق نیفتاد. ضربه‌ها زده شد تا شیشه عمر این عادت شکست. یکی از این ضربه‌ها زمانی زده شد که تصمیم گرفتم وقتی هنوز نزدیک موعد یک کار نیستم برایش تصمیم نگیرم یا به‌ عبارتی موقعیت‌های مختلف و بعضاً منفی را نشخوار نکنم. ماجرایش را در تمرکز روی اولویت‌ها و جلوگیری از استفراغ فکری نوشتم. 

اما گاهی گم می‌شوم. یک خود جدیدی هست که نمی‌شناسمش یا شاید یک خودی که سال‌ها پشت پرده نمایش باشکوه خیالپردازی قایم شده بود. یعنی من آنقدر سرگرم تماشای فیلم‌های ساخته خودم بودم که فراموشش کردم. حالا که پروژکتور خاموش است و سینما خلوت، سایه‌اش از پشت پرده پیداست. چشم‌هاش را حس می‌کنم و صدای قورت دادن آب گلوش مثل سنگی که در چاه می‌افتد در سرم طنین‌انداز می‌شود. غریبه است. من این شکلی نیستم یا شاید هم هستم. باید از روی صندلی سینما بلند شوم، پله‌های سن را بالا بروم و پشت پرده را نگاه کنم. به وقتش!

عنوان نداریم

۷ مهر ۹۹ ، ۱۸:۲۸
نویسنده : کازی وه

از وقتی دختر عموم در غربت با یک تکه سیب خفه شد و مرد، هر بار که یک چیزی توی گلوی ما می‌پرد، وحشت در چشم‌های بابام که انگار یک سرنوشت سمیه‌وار برای  فرد طعمه خوراکی متصور است، دل آدم را به درد می‌آورد.

با اشک نوشتم...

۱۳ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۵
نویسنده : کازی وه

التماس کردم و خودم رو کوچیک کردم جلوی آدم حقیر و صاحب منصبی که داره حقم رو ناحق می‌کنه فقط برای اینکه زورش بهم می‌رسه. من یکبار این راه رو رفتم. خیلی محکم ایستادم پای اصولم اما تهش به ضررم تمام شد. مجبور شدم همه چیز رو از اول شروع کنم و حالا دوباره به همون آدم رسیدم. آدمی که عاشق اینه که تو جلوش دولا بشی و التماس کنی چون زورش می‌رسه. عاشق اینه که ساعت‌ها توی دفترش بایستی و خودت رو به آب و آتیش بزنی تا کارت رو راه بندازه اما اون با لبخند نگاهت کنه و هزارتا پیش شرط برات بذاره. یکبار از دوستم پرسیدم فلانی چطور آدمیه؟ اون موقع‌ها هنوز به کثافت وجودش پی نبرده‌ بودم. بهم گفت رژ قرمز بزن و بهش لبخند بزن و باهاش شوخی کن. سعی کن بهش نزدیک بشی! ولی من گفتم برو بابا عمرا! گفت خود دانی! و کارم گیرش افتاد. بدجورم گیرش افتاد. هنوزم حاضر نیستم رژ لب قرمز بزنم، بهش لبخند بزنم و با همچین هرزه‌ای شوخی کنم. اگه هزار سالم توی این دانشگاه بمونم. اگه تا ابد از این دانشگاه فارغ‌التحصیل نشم هم این کار رو نمی‌کنم. این یکی هیچ فرقی با مرگ برام نداره. اما التماس کردم... یک پیام پر از التماس نوشتم. یک چک درشت نوشتم از حساب عزت نفسم و گذاشتم جلوش. مهم‌ترین اصول زندگیم رو گذاشتم زیر پاهام و بی‌چاره بودم. دیشب که توی تخت یک بند بابتش اشک ریختم این به ذهنم رسید: معامله کم‌هزینه گران. متاسفم کازیوه... خیلی متاسفم... اینجوری گرون تمام شد برام.

زندگی همان طبق معمول است

۲۴ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۴۸
نویسنده : کازی وه

یه کم غصه، یه کم درس، یه کم مهارت اندوزی، یه کم خنده با رفقا، یه چیکه اشک، مقداری پیاده‌روی، یوتیوب‌گردی به میزان لازم. زندگی که منتظری اتفاق بیفته همینیه که در جریانه.