دختر شش ساله مهمانمان دارد از دوست های مدرسه و درس و کتابش حرف می زند. من را یاد کلاس علوم می اندازد که برای نسترن مثل قرص خواب بود و جلوی چشم های خانم احمدی سرش را می گذاشت روی نیمکت میز اول و خواب به خواب می رفت. یاد مهرناز که عاشق کامران و هومن شده و درمانده بود که کدام را بیشتر دوست دارد. یاد دعواهایم با فریناز که به من می گفت کیویِ سیب زمینی و من دلم می خواست بکوبم توی دهنش اما با خشم به لفظ گوجه فرنگی بسنده می کردم. یاد اینکه جفتمان دوست داشتیم باهم دوست شویم اما نمی شد. چون در هر دوسالی که همکلاسی بودیم خانم معلم هفته اول من را از نیمکت دوم ردیف وسط از کنار دوست هایم برمی داشت و می چپاند نیمکت چهارم ردیف کنار در. جای قبلی فریناز. بهاره هم که فکر می کرد من غنیمت جنگی هستم تا می توانست استثمارم می کرد و ازم کار می کشید و مدام باهام قهر می کرد.
وقتی دختر مهمانمان می گفت کتاب. درس. دبستان. من یاد تشویق ها و تنبیه هایم افتادم. یاد روزهایی که سرویس را می پیچاندم و دوتا محله را پیاده می رفتم تا خانه که بگویم می توانم روی پاهای خودم بایستم. یاد انشایم درباره تخت جمشید که دعا می کنم هیچوقت به اداره نرسیده باشد. یاد بی اعتماد به نفسی و ترسو بودنم. یاد عصبانی بودنم که باعث شد از مقام مبصری عزل شوم. یاد وقتی که با پنج تومان نمونه سوال های امتحان ریاضی را از معلم خریدم. یاد تئاترهایی که اجرا می کردم. یاد سیاسی بودنم. باورتان می شود یک بچه ده ساله اظهار نظر سیاسی کند؟!
دوران دبستان من شبیه یک کیویِ سیب زمینی بودم با رویاهای عجیب و غریب و باورهای ماورایی که سعی می کردم دنیا را از دید خودم ببینم و دلم می خواست زودِ زود بزرگ شوم. این یکی تنها چیزی بود که از آن موقع تا الان بهش رسیدم.
حالا شما! اگر دوست داشتید بگویید وقتی کسی می گوید دبستان یاد چه چیزهایی در خاطرتان زنده می شود؟هان؟!