بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

ما خواهرهای خوبی نبودیم

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۴
نویسنده : کازی وه

حسودی ام شده بود به دوست هایش. به آن ها که همه جا و همه وقت کنارش بودند. حتی اگر می دانستیم بزرگترین عامل بدبیاری و بدبختی اش هستند. حتی اگر رفیق بد بودند. نارو زدند. دروغ گفتند. دلش را شکستند. دست آخر همه چیز هم را می دانستند. حسودی ام شده بود به سادگی اش. به اینکه راحت آدم ها را رفیق می شد. راحت با همه شان کنار می آمد و سفره دلش را باز می کرد از این سر تا آن سر. حسودی ام شده بود وقتی دانه های پنهان توی قلب کوچکش را یکی یکی توی دست های بقیه می کاشت. حسودی ام شده بود که من سهمی نداشتم. که از خواهر بودنمان فقط "خوا" یش را کندیم و چسباندیم تنگ اتاق و شد اتاق خواب. که مثل دوتا غریبه توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودیم جفت هم و هیچ سیر و سرکه ای توی دلمان نمی جوشید که بهش بگویم یا نگویم. که برای تولد هم کادو نخریدیم و شمعدان های دوست داشتنی من توی گالری های میهن پوسیدند و پیراهن بلند و چین دارش پشت ویترین فروشگاه کاکتوس بید زد. ما خواهرهای خوبی نبودیم و هر روز از مدرسه و کار برگشتیم به خانه و پشت به پشت هم خوابیدیم و حالمان از نفس های گرم و صدادار هم بهم خورد و دلمان برای دوست هایمان که همه شان یک روزی ما را یکجایی جا گذاشته بودند ضعف رفت. خواهر های خوبی نبودیم و من بعد از هربار که لباس هایم را پوشید ریختمشان توی ماشین لباسشویی و بهم چلاندمشان تا لکه تنش روی هیچ آستر و جیب و گل پیراهنی باقی نماند و چند سال، چند روز در هفته شستن لباس ها و آن حجم آب که از مخزن می ریخت روی لباس و بوی تن خواهرم را خفه می کرد تا مبادا دل من بهم بخورد آنقدر پاک نبود که دوست نداشتن را هم بشوید و از دلم بردارد و ببرد. 

آن روزها پشت ماشین لباس شویی می نشستم و با خودم می گفتم دوست نداشتن نه دوست داشتن است نه تنفر. دست خود آدم نیست. زوری نمی شود کسی را دوست داشت. زوری هم نمیشود تنفر داشت. آه می کشیدم. ما محکوم بودیم به یک همسایگی ناخواسته وقتی حتی همسایه را هم نمی شود انتخاب کرد چطور می شد خواهر را انتخاب کرد. چطور می شد عمق رابطه را انتخاب کرد. چطور می شد رابطه ای را که راه مال رو است آسفالت کرد، هموار کرد.. ما خواهر های خوبی نبودیم و بلد نبودیم باهم خوب باشیم و کمربندی بزنیم به قلب هم، بدون اینکه مجبور باشیم برای مغزمان توضیح بدهیم چطور می شود کسی را که جای پر و خالی اش بی حس و فلج است را دوست داشت و برای داشتنش کاری کرد. 

ما خواهرهای خوبی نبودیم. نیستیم و نخواهیم...

تمام طول متن منتظر بودم قصه عوض شه یا کلا بحث، مثل خیلی از پستای خودم، کنایی باشه. اما تهش مثل خیار تلخ بود
من خواهر ندارم .شاید میتونستم خواهر خوبی براش باشم ...
بالاخره یه عده از یه عده خوششون نمیاد دیگه
به تنفرت ادامه بده!
والااا همش که نباید همه چی فانتزی باشه
تنفر؟ کسی اینجا از تنفر حرف زد؟
مطمینم خیلی ها مثل تو خواهرشون رو دوست ندارن اما جریت نمی کنن به زبان بیارن. خجالت می کشن یا احساس گناه می کنن. در حالی که نه خجالت داره و نه گناه.
هر انسان یک معادله پیچیده است..به نفعمونه این معادله رو هر طور که میشه و تا حد امکان حل کنیم
فرصت با هم بودن کم است
قدر اطرافیان رو بدونیم......از فردا کی خبر داره؟
حرف های تکراری.. شعار!
من برادر دارم، وقتی کوچک بودیم هر روز با هم دعوا می کردیم، همدیگر را میزدیم، هر چند که من کوچکترین بودم و کتک خور همیشگی، ولی در دل همیشه یکدیگر را دوست داشتیم. 
زبونم لال، خدایی نکرده، اگه یک بار تو بیمارستان بستری بشید، اونوقت خواهید فهمید که همدیگر رو دوست دارین.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی