بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است.

میگن اگه یه کاری رو بلدی انجامش بده. نمی‌تونی انجامش بدی آموزشش بده و اگه اصلا نمی‌دونی چیه راجع بهش مشاوره بده! 

این روزها مثال‌های زنده این قضیه دور و برم زیادن. و واقعا زیادن!

چلاندنی‌ها (۲۴)

۲۸ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۱
نویسنده : کازی وه

میگه آخر مهمانی بچه دوید سمت میوه‌ها، یه خیار برداشت که با خودش بیاره. تو ماشین کلی دعواش کردیم که کارت زشت بود و درست نیست از مهمانی خوردنی با خودت برداری بیاری. بچه هم ساکت شده و ۵ دقیقه بعد با بغض گفته شما نذاشتید گلابی هم بیارم!

594

۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۲
نویسنده : کازی وه

دارم فکر می‌کنم فلانی هیچوقت آدم عوضی‌ای نبوده، فقط با من عین عوضی‌ها رفتار می‌کرده. یا بهمانی آدم خوبی نیست، فقط با من خوب رفتار می‌کند. دیده‌ام که هر دویشان در مواجهه با آدم‌های دیگر چطور رفتار می‌کنند. به این فکر نمی‌کنم با هر کی هر جور رفتار کنی او هم با تو همانجور رفتار می‌کند یا به نگار که می‌گفت من با همه یک جور رفتار می‌کنم؛ شبیه خودم! این فکرها فقط بیشتر گیجم می‌کنند. عوضی بودن، بدجنس بودن، مهربان بودن، خوش رفتار بودن، حسود بودن، دروغگو بودن، صادق بودن... همه این ویژگی در آن واحد می‌توانند در یک نفر باشند. وقتی به اطرافیانم دقت می‌کنم همین را می‌بینم. آدم‌ها بنابر ضرورتشان یک نقابی می‌زنند. چیز بد و وحشتناکی هم نیست. احتمالا بدتر از انتظار کشیدن برای فرا رسیدن اتوپیای قیامت و تفکیک خیر و شر نیست. یک مثال لوس بزنم. به زباله‌ها فکر کنید! حتی زباله‌های خشک و تر را هم نمی‌توان کاملا از هم جدا کرد. هر کاری کنی یک پاکت آب پرتقال هنوز کمی خیس است. یا کنسرو ماهی همچنان چرب است! ما آدم‌ها هم همینیم. هیچوقت یک چیز نیستیم. همیشه همه چیزیم. فقط زمانش فرق می‌کند.

طلسم شده

۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۰
نویسنده : کازی وه

 تا می‌آیم به چیز نامربوط، خیال و وهم یا هر چیزی که ممکن است لحظه‌ای ذهنم را بدزدد فکر کنم کار مثل یک جادوگر پیر دماغ دراز با چوبش می‌کوبد فرق سرم و می‌گوید تندتر کار کن، سریع باش! با فکر کردن به هیچ جا نمی‌رسی با کار کردن آخر ماه یک پولی میدن دستت که با اونم به هیچ جا نمی‌رسی. اما کار کن! کااااار! گیش (صدای شلاق)

+ پیوندهای روزانه یا همون خوندنشون ضرر نداره‌ها را از دست ندهید. به خدا قول می‌دهم از پست‌های این وبلاگ جذاب‌تر باشند.

فرقی نمی‌کنه می‌خوای به چی برسی. به جز سایر فاکتورهای موثر در موفق شدن و آدم حسابی شدن (برنامه ریزی، پیگیر بودن، تصمیم گیری صحیح، عادت سازی و...) این تلاش و کوشش بی‌وقفه است که می‌تونه تو رو از نقطه‌ای که هستی به چهار پنج نقطه اون ورتر منتقل کنه. اگه این مثال رو انقدر بی‌احتیاط می‌زنم چون خودم باهاش زندگی کردم. چون می‌دونم یه سیری داره و وقتی حالت کمی بهتر بشه و به یه سطح انرژی برسی می‌تونی تکون بخوری و اول یکم بغلطی، بخزی، متوقف شی، بازم سعی کنی تکون بخوری، پاهات رو بکوبی، از دستات و در و دیوار کمک بگیری و شاید یه وقتی بلند بشی و تاتی تاتی و گاماس گاماس و نشستن روی زمین و راه رفتن رو تجربه کنی. اما نه فقط اون راه رفتنه، اون خزیدن هم افتخار داره. اون خزیدن هم بعد از روزها سکون و ثبات و مثل یه تیکه سنگ یه جا افتادن پیشرفت بزرگیه. حرفم اینه که اگه افسرده شدی، درمان رو شروع کردی یا نکردی، کمک گرفتی یا نگرفتی، خواستی خوب بشی یا نشی، هر چی، اگه یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی بهتری احتمالا نوبت خوب شدن تو رسیده. لازم نیست بلند بشی بپری و بدویی. فقط اینکه بتونی یکم بهتر فکر کنی و اون جوری که دیروز می‌دیدی نبینی پیشرفت کردی. حالا برای اینکه خوب بشی لازمه هر روز تلاش کنی. هر روز با فکرهای منفی بجنگی. از دست حسی که می‌خواد تو رو از خودت متنفر کنه گریه کنی و سرت رو بکنی زیر پتو اما باز هم تلاش کنی تا اون فکر رو تغییر بدی. زمان کش میاد و روزها نمی‌گذرن اما تو خسته نمی‌شی. شاید چون هیچی جز تسلیم نشدن توی چنته نداری. برای همینم بدون اینکه بدونی و متوجه بشی هر روز یه درجه یا شایدم کمتر به سمت زندگی کردن برمی‌گردی. و یه روزی به جایی میرسی که همه احساساتا دوباره زنده شدند. تو امیدواری و دوباره می‌خوای رویا ببافی. 

اگه امروز خوشحالم و خلاص و برای زندگی کردن تلاش می‌کنم همه رو مدیون ۶ ماه گذشته‌ام که با وجود اینکه همه راه روبرو رو مه گرفته بود و روزها سخت و شب‌‌هام دردناک بود همه جور تلاشی کردم تا فقط یک قدم یک قدم به احساس بهتر داشتن نزدیک بشم. یادمه اردیبهشت یه کارگاهی برگزار شد توی دانشگاه یه شهر دیگه که عنوانش برام خیلی جذاب بود و فکر کردم با شرکت توی اون کارگاه احتمالا می‌تونم چند تا شرکت برای کارآموزی تو رشته خودم پیدا کنم. از هفته قبل با دوستم تصمیم گرفتیم این کارگاه رو بریم. برنامه رویایی ریختن یکی از کارهاییه که آدمای افسرده زیاد می‌کنن و جالب اینجاست چون من یکی از اولین ضربه‌ها رو از همین برنامه ریزی فضایی خورده بودم زیاد حرف‌های خودم رو جدی نمی‌گرفتم و گاهی بعد از تصمیم گیری با پوزخند به خودم می‌گفتم "آره حتما" اون روزم احتمالا همین رو گفتم. شایدم نگفتم. کی یادشه ۴ ماه پیش چی به خودش گفته؟ روز چهارشنبه ۶ صبح توی خواب و بیدار دعا می‌کردم الهام خواب بمونه و برای کارگاه رفتن بیدارم نکنه. نمی‌خوام برم. اصلا کارگاه می‌خوام چیکار؟ می‌خوام زیر پتو خودمو خفه کنم. اما الهام که ندای دل من رو نشنیده بود و اگه می‌شنیدم خودش رو به کری می‌زد بلند شد و من رو صدا زد. نمی‌دونم چی شد که از زیر پتو زدم بیرون. مسواکم رو برداشتم و سه سوته آماده شدم. توی جاده که داشتم به خانم توریست می‌گفتم شهرهایی که می‌خواد بره خیلی با هم فاصله‌ای ندارن و گندم‌ها و باغ‌ها رو نگاه می‌کردم خیلی خوشحال و ذوق زده بودم. فردا و فرداهاش دوباره حالم بد شد و غرق شدم. مقاومتی هم نکردم چون بی‌فایده بود. اما اون روز که تونستم حال خودم رو عوض کنم توی ذهنم بود. مدام بهش فکر می‌کردم و با افتخار کردن به خودم و یادآوریش احساس خوب "تونستن" رو تجربه می‌کردم. بعدها همین احساس خوب کمکم کرد تا قدم‌های بعدی رو بردارم. که هر روز چنگ بزنم به هر چیزی که هست و با تلاش بی‌وقفه به جایی برسم که امروز هستم. پر از انگیزه و شوق زندگی با ذهنی باز. چیزی که تا دو ماه پیش هم رویای مضحکی بود که با یادش اشک با خنده تمسخر همراه می‌شد. 

چی بشنویم؟ طوفانی به اسم بچه

۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۰
نویسنده : کازی وه

امروز که بیدار شدم گفتم بذار تا چشمام باز میشه یه پادکستی چیزی بذارم گوش بدم. عنوان این پادکست توجهم رو جلب کرد و اون دغدغه های خدا رو شکر دور دورتر از دسترس رو به ذهنم آورد. 

پادکست طوفانی به اسم بچه یه پادکست گفتگو محور با مامان باباها است که موضوعش مشکلات هفته‌های اول بعد از زایمانه. توش مسائلی مثل خواب کم مامان‌ها، مشارکت باباها در نگهداری از نوزاد و اینکه چقدر مامان رو ساپورت جسمی و روانی می‌کنن، قضاوت اطرافیان خارج از گود و انتظارات بی‌خود دیگران از والدین، مطرح شده.

این پادکست به من فهموند که مسئله‌ای مثل شیر خشک خوردن نوزاد به من مربوط نیست و دلایل زیادی می‌تونه پشت این اتفاق باشه. که واجبم نیست من بدونمشون یا سعی در کشف صحت و سقمشون کنم. حتی اونقدر هم مسئله مهم و بزرگی نیست که ماها بخوایم راجع بهش نظر بدیم. همیشه شنیدن حرف‌های آدمایی که توی یه موقعیت خاص هستن که ما هیچ نقشی درش نداریم می‌تونه به درک بهتر ما از اوضاع کمک کنه.

شنیدن طوفانی به اسم بچه رو به همه توصیه می‌کنم.

یک دلیل مهمش اینه

۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۶
نویسنده : کازی وه

تنهایی خیلی خوبه. به هزار و یک دلیل خوبه. آدم های مهم زندگیمون عموماً توی حال خوب میان و توی حال بد میرن. نه واسه اینکه نامردن یا رفیق نیمه راه. اتفاقاً وقت رفتنشون اون موقع است. اگه توی سختیا نرن پس ما کی یاد بگیریم دستامون رو بزنیم رو زانو و خودمونو بلند کنیم؟

شاد و خندان از موفقیت حاصله

۹ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۴۷
نویسنده : کازی وه

هر چقدر بیشتر به تاریخ پروازمون نزدیک میشیم بنده سایت رو بیشتر و بیشتر چک کرده و از دیدن قیمت بلیط‌ها احساس پیروزی میکنم. چرا که همون پرواز رو یکماه پیش با نصف قیمت خریدم! 

#خر_خوشحال

فاصله اهواز تا تهران ۵۰ فاکین دقیقه است اما بلیطش به مرز ۵۰۰ فاکین هزار فاکین‌تر تومن هم میرسه!

هانا آرنت: فکر کردن از منظر اگزیستانسیالیستی عملی است که در خلوت و نه در انزوا اتفاق می‌افتد. خلوت گزینی آن وضعیت انسانی است که در آن من همراه خودم هستم و تنهایی زمانی به سراغ من می‌آید که من تنها و بی‌کس باشم و دلم همراهی کسی را بخواهداما نتوانم کسی را پیدا کنم. در خلوت کسی به دنبال رفاقت دیگران نیست چون اصلا تنها نیست. 

این قسمت رادیو فلسفیدن درباره تفاوت انزوا و خلوت گزینی بود.

این پست جذاب محمدرضا شعبانعلی را هم راجع به همین موضوع از دست ندهید.

از افسردگی بگو (۶)

۱ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۵۶
نویسنده : کازی وه

این هفته هر جا یاد خودم افتادم یک لبخند گنده زدم. پشت مانیتور لپ تاپ تا چشمم به خودم افتاد قند توی دلم آب شد. توی خواب و بیداری خودم را سفت بغل کردم و خوشحال شدم که بالاخره "تونستم". 

روز تولد امسالم بغض کرده بودم چون نمی‌تونستم از بین دو تا کیک یکی رو انتخاب کنم این هفته سریع تصمیم گرفتم و انجام دادم.

تا یکسال و نیم پیش پشت فرمان ماشین خفه می‌شدم چون حس می‌کردم همه در حال حمله به سمت من‌اند. همه ماشین‌های اطراف نگاهشان به من است. با انگشت من را نشان می‌دهند و منتظر یک اشتباهند. گیج بودم و مسیرهای اشتباهی می‌رفتم و چند باری هم داشتم خودم را به کشتن می‌دادم. این هفته پشت رُل آواز می‌خواندم. دقیقا می‌دانستم کجا می‌روم و توی ذهنم هیچ تمایلی به دانستن نظر دیگران درباره رانندگی‌ام نداشتم.

یکماه پیش فکر کردم هر اتفاقی که می‌افتد تقصیر من است. من حتما در هر چیز کوچک و بزرگی نقش دارم. اگر خواهرم از فلان کار بر نمی‌آید تقصیر من است. اگر مامان کمرش درد می‌کند تقصیر من است. حتی داشتم فکر می‌کردم من هم یک جای این نابسامانی‌های اقتصادی نقش دارم. امروز فرق می‌کنم.

امروز تو همه چیز فرق می‌کنم. توضیح دادنش خیلی سخت است و هر چقدر هم مثال بزنی باز هم مبهم می‌ماند. شاید هم من توی حرف زدن از جزئیات خوب نیستم.

زندگی کردن در سه سال گذشته مثل راه رفتن و رقصیدن در خواب بود. چیز زیادی یادم نمی‌آید حتی چیزهایی که نوشتم برای خودم هم گنگ‌اند. شاید دلیلش تفاوت سطح نگرش در حالت افسرده‌ و معمولی است.

به هر حال امروز متفاوتم. در تلاشم برای بهتر زندگی کردن. نمی‌دانم تا طوفان بعدی چقدر سرپایم پس تا آن جایی که می‌شود خودم را تجهیز می‌کنم. 

پ.ن: این رو تو خواب و بیداری نوشتم. برای اینکه تمرین کنم تا کمتر به خودم خرده بگیرم که چرا علائم سجاوندی رو رعایت نمی‌کنم و نیم‌فاصله‌هام درست نیست و دم سگ دراز است و فلان ویرایشش نمی‌کنم.