شاید نتوانم به مامان بزرگ بفهمانم زن ها را نباید با برو رو و هیکلشان سنجید؛ چون او از نسلی ست که فکر می کند عروس باید سفید و چشم درشت و خوش قدوبالا باشد و اگر هم بعد از سال ها زندگیش ازهم پاشید، مرده شور قیافه نحسش را ببرند، اگر میدانستیم اینقدر گند است که برای پسرمان نمی گرفتیمش. اما می توانم در جواب سوال "عروس دیشب قشنگ بود؟" مامان بزرگ بگویم "خیلی قشنگ بود، همه ش لبخند می زد و می رقصید" بعد از خنده ها و خوش اخلاقی و سادگی مهمانی اش حرف بزنم. شاید اینجور خودم هم دختر قشنگ تری باشم.
وقتی فلانی دستم را کشید که نرویم توی این رستوران چون یادش می افتم، وقتی بهمانی موقع قردادن وسط عروسی دهانش را از روی شانه ام چسباند به صورتم و گفت اینطور که می رقصی یادش می افتم، وقتی از اتوبوس پیاده شدم و دختره آمد سمتم و با چشم های پراز غمش گفت وقتی موبایلت رو از توی جیب شلوارت درآوردی یادش افتادم اونم همینجور در می آورد، وقتی گفتم برویم لشکر فلافل بزنیم و یکی گفت نه چون یادش می افتم، وقتی پسره، زیرباران، سرچهارراه زده بود زیرگریه و رو به من گفت نگاه دکمه سردستم افتاده اگه اینجا بود دعوا راه مینداخت، وقتی تمام رنگ ها و صداها و جاها و بوها و حرکات این دنیا کسی را یاد کسی می اندازد، وقتی هرچیزی می تواند بغضی را توی گلوی کسی گره بزند، وقتی چشم ها از یادآوری همه این ها خیس می شود؛ من با خودم فکر می کنم چقدر آدم گندی هستم که هرچیزی هم که توی این شهر جا گذاشته باشی بیقرارم نمی کند. چه آدم بیخودی هستم که می روم روبروی کارون، درست همان جا که اولین بار دستم را گرفتی و سوسیس بندری ام را با اشتها می خورم، که تمام خیابان هایی که باهم گز کردیم و دنبال هم دویدیم را راه می روم و برای رویاهایم نقشه راه می کشم، که بادیدن دوست های صمیمی ات توی خیابان جیغ می کشم، که اسم قاره و کشور و ایالت و کدتلفنتان دلم را نمی لرزاند، که وقتی بوی عطرت از پشت سرم می آید چشم هایم را نمی بندم و دعا نمی کنم که تو باشی، که باهیچ چیزی که از تو به جای مانده باشد نه فرو می ریزم نه اوج می گیرم نه حالم بد می شود نه امید می رود به دلم که برمی گردی. میدونی من هیچ "ش" ای ندارم که بچسبانم تنگ هیچ یادی از تو، عوضش آن قدر دختر مزخرفی هستم که لباس نو و تازه ام را بغل کنم و فحش را بکشم به توهمی که باعث شد از ترس یادآورندگی، دستبندی که برایم خریده بودی را بیندازم توی سطل آشغال. آخر لعنتی اگر بود؛ خیلی به لباس جدیدم می آمد.
#کادر
از وقتی راه افتادیم هی پرسید "کی می رسیم؟ کو برفا؟ کی می رسیم برف بازی کنیم؟ هنوز نرسیدیم؟"
گفتم "کارتون شرک رو دیدی؟"
گفت "معلومه که آره!"
گفتم "تو قسمت دومش وقتی دارن میرن خونه فیونا اینا خره هی میپرسه رسیدیم؟ هنوز نرسیدیم؟ پس کی میرسیم؟ مگه تو خر شرکی که انقدر سوال می پرسی؟"
ساکت شد.
من چشم هام رو ریز کردم تا دونه های ریز و سابیده برف رو که به شیشه جلو می خوردن ببینم که یکدفعه جیغ کشید "دیدم. دیییییدم.. اوناها! کوه رو نیگاااا! خودم دیدم... بررررررف!
تموم راه برگشتم مجبورمون کرد این آهنگ رو گوش بدیم:
سه سال پیش، همین موقع ها بود که دوستم از مراسم ختم پسرخاله اش آمد مدرسه و با بغض در وصفش این را گفت: خیلی پسر خوبی بود. دل هیچ دختری رو نمی شکست، با همشون دوست می شد... حیف!
نود و سه بهترین سال زندگیام بود. نود سه نیمه لعنتی را ول کن. من به نیمه خوبش فکر میکنم. رویاهایی که شکست خورد، نفسهایی که حبس شد، راههایی که تهش بن بست بود را ول کن من به روزهایی که بلند شدم، نفس عمیق کشیدم و از روی بن بست پریدم فکر میکنم. آدمهایی که تنهایم گذاشتند و آنهایی که با همه وجودشان لهم کردن را بیخیال، بابا را که هر روز به عشق شیر و عسل خوردنمان با هم بیدار میشدم را بچسب. گرد و خاکها و طوفانهای اهواز را ول کن، روزهایی که بیهوا باران بارید را ببین. آن روز را که با همه وجودم گفتم خدا تنهایم نذار. آن روز را که فهمیدم چیزهای زیادی هست که باید بدانم. که سعی کردم دیروز آدمها را به امروزشان ببخشم. آن روزهایی که همه اعتقاداتم را شکستم و بیرون ریختم و جایشان خواندم و نوشتم و با عقلم انتخاب کردم. آن روزها که کنار خانوادهام حس کردم چقدر خوب است که ما پنج نفریم، روزهایی را که شکر گزارانه گریه کردم...
من همه این روزها را حتی اگر تعدادش ضرب در هزار یک پنجم روزهای بدم باشد را هیچ وقت فراموش نمیکنم. امسال با بد شروع شد اما همانطور که آن حس انتخاب من بود، تهش را هم خودم انتخاب میکنم. نقطه آخرش را با لبخند میگذارم. سخت بود و سختیهایش من را آبدیده میکرد. سخت بود و من چند روز بعدش خودم را روی قله میدیدم. امسال به طرز عجیبی مبهم بود و رفع ابهامش فقط کمی صبر میخواست. کمی بعد از همه فهمیدههایم در آستانه اسفند نود و سه با چشمان خودم دیدم که روی یک زمین صاف ایستادهام و پشتم چه بود؟ یک دره با شیب تند! تمام راه را بالا آمده بودم اما نفهمیده بودم که توی دره افتاده ام. چرا؟ راه را مه گرفته بود. خدا نمیخواست من ببینم. من میدانستم در بیراههام اما نمیدانستم مسیر جدیدم یک سربالایی ست با شیب تند. شاید اگر میدانستم به سان خیلی قبلتر سرم را پایین میانداختم و میگفتم من که نمیتوانم. من که آدم این راه پرپیچ و خم نیستم و بیخیالش می شدم. من امسال پیلهها را شکافتم و فقط خدا میداند که چقدر خوشحالم که هجده سالگیام را مثل پرنسسها نبودم، که دختر سرخوش و لوسی نبودهام، که نا امید نبودهام. خدا میداند چقدر خوب است که همه سختیها را که شاید هفت سال دیگر باید میآمدند را کشیدم. خدا میداند هر لحظه چقدر امیدوار به طلوع خورشید و سپیده شدن بودم. خدا میداند که چقدر گوشه دفترم رویای هجده سالگی کردن را می کشیدم، که فقط برای یک روز هم که شده هجده سالگی کنم. اما خدا که دفترهایم را میخواند و به روحم صبر تزریق میکرد. امروز همین جا در گوشم گفت «بهترین هجده سالگی که میتوانستم به یک دختر بدهم را آرام آرام به تو دادم.»
اسفند93
****
مگر کرم ابریشم چقدر در پیله می ماند تا پروانه شود؟ نکند خفه شود آن تو؟ نکند بمیرد؟ نکند در نیاید؟ نکند.. یکی برود بهش بگوید از اسفند نودوسه تا نودوچهارش کلی سال نوری فاصله است، گند نکردی آن تو؟ باشد! درنیا. به درک! من خودم یک فکری به حال خودم می کنم. محال است تسلیم شوم. محال است بیخیال شوم. حالا تو هی نیا!
هرکس برای نوشتن قصه اش روشی دارد. قصه های من همیشه از وسط شروع می شوند.
فکرمی کنم اکثر ما این عبارات را در شبکه های اجتماعی زیاد شنیدیم:
فالو= فالو
آنفالو=آنفالو
آنفالو=آنفالو+ بلاک!
آنفالو=آنفالو+ بلاک+ ریپورت!
تروخدا فالو کن!
فالو کن دیگه!
فالو لطفا! فالو!
(این آخری ها، آدم را بیشتر یاد بچه های دستفروش خیابان و مترو می اندازند)
فکر می کنم خیلی هایمان از فضای شبکه های اجتماعی به وبلاگ پناه آورده ایم تا بنویسیم، دیگران را بخوانیم و با دیگران ارتباط برقرارکنیم. نقش مورد آخر در وبلاگ نویسی خیلی مهم است. ما دوست داریم با دیگران ارتباط برقرار کنیم، دوست پیداکنیم و بعضا دوستی هایمان را به فضاهای دیگر هم بکشیم اما به نظر نمی رسد بعضی هایمان راه درستی را انتخاب کرده باشیم. اگر از یک سری که مدام کامنت میگذارند به من هم سر بزن و وقتی وبلاگشان را باز می کنی هیچ چیز به دردبخور و درست درمانی پیدا نمی کنی، یا درحالت بدترش تازه دو، سه روز است وبلاگ را باز کرده اند و اولین پستشان سلام و علیک و خوش آمد به خودشان، دومیش امروز حالم خوب نیست پیشنهادتون چیه و سومیش هم چرا کامنت نمیذارید جوجوهاست صرف نظرکنیم؛ بعضی هایمان داریم مطابق اصل نظر مقابل نظر عمل می کنیم. یعنی تا وقتی من را بخوانی و نظر بگذاری می خوانمت و برایت نظر میگذارم و اگر یک روزی بفهمم دیگر من را نمی خوانی دیگر سراغت هم نمی آیم. با اینکارمان داریم از خودمان و نوشته هایمان دور می شویم. این طور نظر گذاشتنمان از سر وظیفه است نه اینکه حرفی برای گفتن داشته باشیم. اینجوری یک چشممان به آمارگیر است، یک چشممان به توقعاتی که آدم های مختلف از نوشته هایمان دارند. این طور هر پستی که کامنت و بازدید کمتری داشته باشد افسرده مان می کند و باعث می شود به جای اینکه سیر نوشته های خودمان را طی کنیم به این فکر کنیم چی بنویسم که مردم دوست داشته باشند؟ که خب این هیچ فرقی با چی بپوشم، چی بگم، چطور بخندم، چی بخونم، چطور فکر کنم، کجا برم که دیگران دوستم داشته باشند ندارد. همانقدر که باور دارم وبلاگ بی خواننده وبلاگی مرده است، باور دارم وبلاگ خوب مخاطب خودش را پیدا خواهد کرد. البته در صورتی که به دنبال مخاطب باشیم نه طرفدار. والا به نظرم وبلاگ نویسی که به تعداد طرفدارانش می نازد هیچ فرقی با آنکه به تعداد فِرند های فیسبوکش -ولو که اکثرشان را نشناسد- ندارد.
به عنوان کسی که یکی از لذتبخش ترین تفریحاتش خواندن وبلاگ های دیگران و ولگردی در آرشیو وبلاگ های قدیمی و فسیل شده است و نظر میدهد در صورتی که حرفی برای گفتن داشته باشد و تعداد خواننده و نظر هم برایش مهم نیست و آمارگیر هم ندارد؛ دوست دارم شما را به چالش حذف آمارگیر از صفحه مدیریت وبلاگ و خود وبلاگ، چک نکردن مدام آمارها و نشمردن تعداد نظرات و لایک ها و حضور و غیاب نکردن خوانندگان دعوت کنم. تا خودمان باشیم و فقط برای خودمان بنویسیم و اگر دیگرانی هم هستند مارا به خاطر همینی که هستیم دوست داشته باشند نه آنچه که دوست دارند باشیم و نیستیم.