قدیم ترها آدمیزاد بودن یک ابهتی داشت و تا صدای پایت می رسید گربه ها فلنگ را میبستند و دِ برو که رفتم، خودشان را از این ور دیوار پرت می کردند آن سر دیوار!. اما این روزها زل می زنند توی چشمت و حقوق شهروندیشان را مطالبه میکنند! یعنی تف ها! تف به این روزگار...
سر صبحی هپلی و خواب آلود و کوله به دوش رفتم ماشین را از توی پارکینگ در بیاورم. یک عدد گربه سفید پنبه ای خودش را مچاله کرده بود روی کاپوت. با خودم گفتم روشن که کنم بیدار میشود. نشستم، روشن کردم تکان نخورد. چند دقیقه نگاهش کردم. کوبیدم به شیشه. کله اش را از لای دست هاش بیرون آورد و با حالت چه مرگته نگاهم کرد. گفتم هیچی داداش! خواستم بگم ماشین رو روشن کردم اگه سردته بیا تو تا موتور گرم شه بخاری بزنم. گفت مرسی. راحتم. پشتش را کرد، دمش را از این ور آورد به این یکی ور. اول گفتم بروم با قفل فرمان لهش کنم تا یاد بگیرد روی اموال مردم نخوابد. بعد گفتم نه می روم خیسش میکنم تا توی این هوا یخ بزند بفهمد همه زندگی خوردن و خوابیدن نیست. بعد تر گفتم نه یه دوتا بوق میزنم می پرد هوا. دو تا، سه تا، پنج تا... یکی دیگر میزدم مدیرساختمان می آمد پایین. گربه هه بلند شد، یکم بدنش را کشید، یکم دماغش را خاروند، دمش را تکان داد و آمد سمت شیشه. دوتا دستش را گذاشت زیر چانه اش و گفت میگم تو بچه آدمی؟ خودت خوشت میاد وقتی خوابی یکی بیاد تختت رو از زیرت برداره؟ خوشت میاد سر صبحی مامانت توی اتاقت جارو بکشه؟ نه واقعا نظرت چیه؟ بعد هم چشم هایش را بست و به خواب ابدی فرو رفت.
هیچی دیگر الان از توی اتوبوس این ها را می نویسم. با اینکه سرد است و بوی عرق هم وطنان همه جا را عطرآگین کرده، اما خوب است دیگر. لابد خوب است.