هیچ سوالی ندارم که از خودم بپرسم. این مدتی که اینجا ننوشتم خیلی کارها انجام دادم. اما بیشتر از همیشه با خودم حس غریبگی میکنم. نگران نباش! چیز ترسناکی نیست. اتفاقاً سعی میکنم بفهمم این حس غریبگی از کجا نشات میگیره؟ من دنبال چیام؟ چرا هر روز که میگذره علیرغم زحمتی که میکشم یک روز سوخته است؟ شاید چون مالک زمانم نیستم. شاید چون وقتی از پای لپتاپم بلند میشم مغزم خالیه و نمیتونم با خودم به هیچ زبان دیگهای حرف بزنم. شاید چون حرفی برای گفتن ندارم و فکری برای فکر کردن. شاید چون دیگه خیالپردازی نمیکنم. این روزها ساکتم. از دغدغههام کمتر حرف میزنم چون دغدغههام کمرنگ شدند. خودم کمرنگ شدم. خودم همرنگ دغدغههام بودم. اینکه آدم هیچ حرفی با خودش نداشته باشه از همه چیز سختتره. حتی نخواد با خودش مواجه بشه یا وقتی برای مواجهه با خودش نداشته باشه یا وقت نذاره که با خودش مواجه بشه. چقدر همه چیز سخت و حوصلهسربره. شاید باید هر روز بلند شم و بیام اینجا و حرف بزنم با این وبلاگ شاید انعکاس صدام خودم رو بیدار کنه. از خوابی که رفتم یا از خوابی که خودم رو بهش زدم.
آره
زیاد بیا اینجا بنویس