بابا کاپوت ماشین را زده بالا و چشم هایش را ریزکرده روی موتور تا عامل اشکال را دستگیرکند. اگر من بگویم زنگ بزنیم خدمات بیاید قبول نمیکند. پس من زحمت نمیکشم و دهانم را بسته نگهمیدارم تا انرژیام حرام نشود. بابا فکر میکند مرد باس فنی باشد. یعنی مرد باس مهندسی با قابلیت تکنسینی باشد. دوتا چیزی که هیچ ربطی بهم ندارند را یکجا توی وجودش داشته باشد. آن هم در حالیکه خودش همیشه میگوید مردها فقط میتوانند حواسشان را روی یک چیز متمرکز کنند. بابا فکر میکند تمام وسایل خانه و زندگی تا آچار و پیچگوشتی نخورد بهشان محرم نمیشوند. برای همین هم روزها خودش را توی اتاق حبس میکرد و ادای روزنامه خواندن در می آورد و شب ها که مامان میرفت سرکار، پیچگوشتی کشان حمله میکرد به آبمیوه گیری. بعد از سه هفته جراحیِ شبانه آبمیوهگیری سالممان دیگر کار نکرد. بعدش رفت سراغ سیفون و با استفاده از تجربیاتِ سالهای سال فنی گریاش کار ما را یک سره کرد، طوری که همزمان با قضای حاجت استحمام هم میکردیم. بعد نشست و با خودش فکر کرد چی هنوز سالم است که متوجه شد باد سردی میوزد و زمستان نزدیک است. جعبه ابزار را گرفت دستش و بساط کرد جلوی شومینه. شومینه هم که دیگر گاز نداد و فندک نزد و روشن نشد، با خمودگی عزم بازنشستگی فنی کرد. احساس کردم این خداحافظی در قعر ممکن است ضربه روحی بزرگی برایش باشد. صدایش کردم و گفتم: «نمایندگیش گفته بود هر سال باید زنگ بزنید بهمون. این شیش ساله سرویس نشده!» بابا که در طول خدمت صادقانه اش همچین حمایتی ندیدهبود با تحسین و شوق نگاهمکرد. بعد از آن دیگر دست به هیچ آچاری نبرد و پیچ هیچ آهنین تنی را شل و سفت نکرد و دل و روده هیچ دستگاهی را نریخت کفِ زمین تا اضافاتش سر از سبد اسباب بازیهای خواهرم دربیاورد.
البته تا همین امروز عصرکه ماشین پشت چراغ قرمز به ترتر افتاد و چند لحظه بعد خاموش شد. من متوجه یک حالت خاصی دربابا می شوم. تمایلش به تعمیرکاری و درعین حال ترسش از خرابکاری را در چشمانش میبینم. چشم هایش را تنگ میکند و میپرسد: «به نظرت چشه؟» شانه هایم را می اندازم بالا و می گویم: «از کجا بدونم؟» و مینشینم توی ماشین. آخرین باری که که کسی ازم سوال مکانیکی پرسید، چند سال پیش بود که کلاس های اجباری فنی را برای گرفتن گواهینامه میرفتم. پسر بغل دستی که آمده بود تا با حاضر جوابیهایش چرت ما را پاره کند رو بهم گفت: «به نظرت چرا فلان زهرمار رو در فلان کوفت فلان سیستم تعبیه کردن؟» نگاهش نکردم و گفتم: «چمیدونم» اشعه نگاهش را روی لپهایم حس میکردم که گفت: «چرا؟ مگه فلان بخش از فلان مبحث از فلان کتاب رو نخوندی؟» بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: «نه!» صورتش را آورد جلو و پرسید: «چرا؟» سرم را برگرداندم سمتش و به چشمانِ گردش که تحت الحفظ یک عینک بیضی طوسی بود خیره شدم. نگاهم رفت سمت موهای لختِ سیاهش که انگار یک قابلمه متوسط گذاشتهبودند روی سرش و دوتادورش را زدهبودند. زیر لب گفتم مدل قارچی زدی؟ گفت: «ها؟» گفتم: «ها؟» شمرده شمرده پرسید: «گفتم چرا نمیدونی؟»
چرا مردها همچین سوالی را از یک زن میپرسند؟ چون فکر میکنند می شود با شروع کردن از ابزارآلات و سیستم تهویه توالت به حرف مشترک رسید؟ یا این ها همهاش تله است؟ نه، ده ساله که بودم یکبار دایی کوچیکه صدایم کرد و برایم از طراحی مدارهای منطقی تا آنالوگ های نمیدانم چی چی سخنرانی کرد. بعد هم گفت بیا یک چیز جالب نشانت بدهم. چیز جالبش هم این بود که تکالیف کلاس بعدازظهرش را انجام بدهم تا او یک چرت کوچولوی نیم روزی چهار ساعت و نیمه بزند. باید در نهایت ادب و احترام به این قارچ عینک طوسی میفهماندم که حوصله یک علاقمند جدید به پیچ و مهره را ندارم. با غیظ نگاهشکردم و جوری که انگار دارم بالامیآورم گفتم: «چون از مکانیک متنفرم و از کل مکانیک فقط قانون نیوتن رو بلدم» چتری هایش تکان خورد. شیشه عینکش ترک برداشت. نگاهش هم یکجوری شده بود. درست مثل نگاهِ من وقتی کسی بگوید از هنر و ادبیات متنفر است! پسر فهمیده ای بود و متوجه عدم تفاهممان شد و تا آخر دوره همه تلاشش را کرد که پرمان به پر هم نخورد.
بابا از بین غرور مردانه فنی و سرخوردگی ناشی از زنگ زدن به خدمات، ور رفتن الکی با آب و روغن ماشین را انتخاب میکند. صورتم را ها کنان میچسبانم به شیشه ماشین و یک دایره با قطره های آب و بخار درست میشود. خیلی بزرگ نیست؛ قدِ کف دست. لپم را میچسبانم به شیشه. مینویسم سایه سیاهِ سرکشش. داخل دوتا ه که تویشان را هم انگشت زده ام دوتا گوش افتاده. مردی که گوش هایش بین ه های من افتاده کلاه بافتنی سبز تیره اش را می کشد تا خط ابروهایش، دست هایش را بهم می سابد، دست هایش را میزند زیر بغلش و بعد خشتک شلوارش را صاف میکند و دوباره میزند زیر بغلش. بعد همانطور دست در بغل از خیابان رد میشود و میایستد کنار بابا.
ماشین استارت میخورد. بابا پیاده میشود و تشکر میکند. من از توی ماشین کلهِ تشکرکنانم را تکان میدهم. پسری که گوش هایش بین ه ها مانده بود لبخند میزند و بخار، شیشه عینکش را میگیرد. نگاهش یکجوری میشود. درست مثل نگاهِ من وقتی کسی میگوید از هنر و ادبیات متنفر است. بابا با روغن روی آستینش ور میرود و با اخم میگوید: «ماشین لباسشویی که سالمه؟»