هم قد من بود اما صندلی را جوری کشیده بود عقب که همه اش نگران این بودم که پایش به پدال گاز و ترمز می رسد یا نه. تکیه گاه گردن را هم کنده بود. خواستم بزنم روی شانه اش و بگویم داداش تعارف نکنا! اگه راحت نیستی صندلی رو هم بردار سرتو بذار رو شونه من! که چنان زد روی ترمز که دستِ من که هیچی برای گرفتن نمی دید ناغافل رفت لای موهایش و همزمان با شیهه ماشین، راننده هم جیغ کشید.
پیرمردی که فقط نیم متر با مرگ فاصله داشت، مثل بید می لرزید. عوضش چشم هایش مثل دو شاخ یک گاه زخمی احتمالاً پیشانی راننده را نشانه رفته بود. با عصای چوبیش چندبار محکم کوبید روی کاپوت و اصوات نامفهومی مثل اا بَ بَ و هووووو از دهانش درآمد. بعد داد زد و چندتا فحش مخصوص داد و تهش هم گفت نیگا! ما انقلاب کردیم که این ژیگولای قرتی زیرمون کنن و عصا زنان رفت. راننده خشک شده بود، اما بوی گند باقالی توی ماشین می پیچید.
موقع برگشت. داشتم از توی یخچال سوپرمارکت شیرکاکائو بر می داشتم که صدای پرت شدن چیزی و به دنبالش صدای شاگرد مغازه که می گفت چی کار می کنی آقا و دوباره صدای پرت شدن چیزی به گوشم رسید. خودم را رساندم به محل حادثه که دیدم پیرمرد چند خط بالاتر شیرها را از توی یخچال پرت می کند توی سطل آشغال و می گوید که شیر کم چرب نداری ها؟ این شیر آشغالا چیه میارین؟ شما ملت چرا اینجوری شدین آخه؟. با عصایش هم چندبار زد توی بازوی شاگرد مغازه و گفت دفعه بعدی که اومدم شیر کم چرب داشته باش. موقع عصا زدن و خروج، زیر لب غر زد که ما انقلاب کردیم. اما اینا شیر کم چرباشو میخورن!