زمان میدهم. اما این غم مثل دملی چرکین و دردناک افتاده به جان پوستم. دندانپزشکی که عقلم را کشید گفت باید به بافت زمان بدهی تا بهبود پیدا کند. اما این غصه هر شب من را از درد به گریه میاندازد. پانزده سالم بود که آبله مرغان گرفتم. تمام بدنم تاولهای گنده آبدار زده بود. زمستان بود. همین طرفهای سال و خیلی سردم بود. صبح تا شب دم بخاری بودم. همه میگفتند گرما باعث میشود جای تاولهات بماند. برایم مهم نبود خالخالی شوم یا نه. فقط میخواستم زودتر خوب شوم. بروم مدرسه و امتحاناتم را بدهم. شب امتحان عربی تا خود صبح از درد و خارش ناله کردم. آن گولههای پر از آب رمقم را گرفته بود. غمگین بودم و زشت. امتحانم را بیست گرفتم. آبلهام خوب شد. جایشان هم نماند. اما من یاد گرفتم یک وقتهایی هر چه زور بزنی نمیتوانی از درد رها شوی. زندگی همچین کوفتی است و تو Wonder woman نیستی و نخواهی بود و همچین موجودی اصلا وجود ندارد. پس گریهات را بکن و دمل را هم به حال خودش بگذار. آقای دندانپزشک را به یاد بیاورید. گفته بود به بافتها زمان بدهید، خودشان بهبود پیدا میکنند.
چشمه اشک این هفته شبکار است. تمام روز به خود میپیچم. خفهام و چیزی در گلویم نبض میزند. سعی میکنم زندگی روزمره را پیش ببرم. صورتم را با نوتروژینا میشویم، موهایم را خشک میکنم، چتریهایم که چتر چشمانم شدهاند را بالا میدهم و لباسهایم را عوض میکنم. یکی دو تا کار داوطلبانه اینترنتیام را راه میاندازم. بدنم سرد است. کف پاهایم، سر انگشتانم مثل میت سفید میشوند. دلم بهم میخورد اما نمیشود وسط روز بزنم زیر گریه. میترسم آخر و عاقبتم به افسردگی ختم بشود. اما این فقط ترس است. سوگواری مرحلهای مهم از از دست دادن است. اما باز هم جلوی سرازیر شدن اشکهام مقاومت میکنم. برنامههایم را چک میکنم. نمرههام را چک میکنم. برنامه ترم جدید را چک میکنم. ایمیل و تلگرام کاری و هر چک کردنی را چک میکنم. عصر شده و درد به اقصی نقاط بدنم ضربه میزند. موهایم را میکشد، به صورتم سیلی میزند و قلبم را چنگ میاندازد و توی مغزم جیغهای بنفش میکشد.
سرچ میکنم Healing from heartbreak مقالهها و راهکارهایی که قبلا خواندم را باز هم میخوانم. در جستجوی چیز تازهای نیستم. محض یادآوری است. که یادت بماند هزار راه هست برای ادامه دادن و میلیونها قلب هست شبیه قلب کوچک تو که یک ورش پریده. حالا بلند شو و یک قدمی بردار. قدم بعدی... قدم بعدی... یکی دیگه... یکی دیگه لطفا قول میدهم آخری باشد...
شب شده. پناه میبرم به تخت. تماما سیاهپوس، با همه وجود سوگوار، درد به استخوانم رسیده، چهار پاره استخوانم را بغل میکنم و میزنم زیر گریه. روی تختم من صاحب عزا هستم و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم پس تا میشود ضجه میزنم. شاید مراسم عزای لرها رفته باشید. دور هم خاطرات عزیز از دست رفتهشان را مرور میکنند. یک تکنیک درجه یک برای آبغورهگیری فوری! واقعا کاربردی است. درد آرام آرام در حال حل شدن است. هر سلول دردناک یک جای کار را میگیرد و همه وجودت با درد یکی میشود و آن وقت است که درد دیگر درد نیست. تو هستی! تو همان دردی و درد همان توست! تو با درد یکی هستی و درد دیگر درد نمیکند.
بهم گفت دلم برایت تنگ شده بود. برایش لبخند زدم. گفت چی شده؟ برایش خندیدم. گفت چرا میخندی؟ گفتم ها؟ خودم را برای کی به نفهمی میزنم؟ برای او؟ میداند آنقدرها نفهم نیستم. برای خودم؟ میدانم اصلا نفهم نیستم. گفتم هیچ باور نمیکنم دلت برایم تنگ شده باشد. اخم کرد. گرهخورده و در ذوق خورده و جاخورده. چرا؟ مگر چی شده؟ باور نمیکنم. گفتم چون ندیدم دلت تنگ شده باشد. گفتم دلت تنگ شده بود وقت میکردی پیام بدهی، زنگ بزنی، من را ببینی. گفت اما من دلم تنگ شده بود. گفتم میدانم. باشد تنگ شده بود. من باور نمیکنم. سکوت شد. یک سکوت معمولی. آدم باید از طرف خودش حرف بزند. پس یک سکوت معمولی برای من. شاید برای او هزار سال گذشته باشد. شاید به یک ورش هم نباشد. گفت ناراحتی؟ نه نیستم. دلخوری؟ نه نیستم؟ مطمئنی؟ بله. مطمئن باشم؟ بله. حرف زدیم. طولانی مدت. از زمین و زمان. در پیادهرو دست هم را گرفتیم. موقع خداحافظی چند بار لبهای هم را بوسیدیم و مو و دهان هم را بو کشیدیم. مراقب باش. تو هم مواظب باش گلم. پیام داد من ناراحتم. چیکار کردم که باور نمیکنی؟ گفتم ندیدم. ندیدم که دلت برایم تنگ شده باشد. گفت اما من دلم تنگ شده بود. عجب خر نفهمی! گفتم باور نکردن من حقیقت دلتنگی تو را نقض نمیکند. فقط نشانم ندادی. فقط ندیدم. تا یک جایی میگویی دوستت دارم، دلم تنگ شده و من باور میکنم از یک جایی باید نشان دهی. حالا دیگر باور من به عمل تو بستگی دارد. هیچ ربطی هم به صداقتت ندارد. گفت چرا زودتر بهم نگفتی؟ گفتم نمیگفتی انتظار زیادی دارم؟ گفت شاید. گفتم پس چه اهمیتی دارد باور کنم یا نه؟ گفت چون من صادقم. گفتم اگر واقعا صادقی چرا برای اثباتش زور میزنی؟ گفت تو مهمی. دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. آه عزیزم. باور نمیکنم. باور نمیکنم. باور نمیکنم. نمیخواهم که باور کنم.
اگه وقتی یک کاری رو دلم میخواد انجام بدم بخاطر تنبلی انجام ندم. چطور وقتهایی که نمیتونم بلند بشم از خودم انتظار سازش و تلاش داشته باشم؟
بعد از خالی شدن خانه با صدای سکوت بیدار شدم. میدانستم اگر حتی یک روز دیگر منتظر بمانم دق میکنم. اپلیکیشن flo را باز کردم و جمله late for 8 days همه توانی که برای ریلکس کردنم در هفت روز گذشته جمع کرده بودم را مثل یک بادکنک ترکاند. بادکنکی که انگار داخلش آب گرم بود ریخت داخل شلوارم و پیش خودم گفتم اه آمدی جانم به قربانت؟ اما خبری از رنگ زیبای سرخ نبود. قلبم را گرفتم کف دستم و رفتم داروخانه. حتی تحمل نداشتم با پارتنرم حرف بزنم. آدمی دیگر که سعی میکند این چیزها را طبیعی جلوه دهد و به جای همدلی بگوید اتفاق خاصی نیفتاده!
بله اتفاق خاصی نیفتاده، فقط زنی هستم در آستانه مرگ به سه شیوه مختلف. اول به دست مردهای خانه، فامیل و تمام مردان و زنانی که خودشان را مالک برحق و بیقیدوشرط تمامیت ارضی بدن یک زن میدانند و سرشان را از خشتک و اتاق خواب ملت بیرون نمیآورند. بله اتفاق خاصی نیفتاده چون اگر شانس بیاورم و از سوقصد مستقیم مردسالاری جان سالم به در ببرم از زیر سایه سفره گستردهاش خیر. کلی هزینه مادی که جور کردنش در این اوضاعی که دو ماه و نیم است کار نمیکنم من را به گریه میاندازد (از بیمهام نمیشود استفاده کرد، چون هر ریسکی تو را از اینی که هستی بیشتر به فنا میدهد) و پیدا کردن یک سگدونی برای اینکه بتوانی بدون اینکه از عفونت بمیری خودت را راحت کنی یا قرصهای تاریخ مصرف گذشتهای که ممکن است بخاطرشان آنقدر خونریزی کنی تا بمیری (احتمالش کم است اما باز هم از گوه بودن این وضعیت چیزی کم نمیکند) و در نهایت اگر زنده بمانم به دست خودم خواهم مرد. چون با تحمل کردن سه ماه کذایی در سیستم یک دانشگاه فاسد و دیدن ناحقیها و تودهنی خوردنها و لمس اینکه هیچکس صدای تو را نمیشنود فقط وقتی که در راهروی دانشکده سر حراست فریاد میزنی با من درست صحبت کن و تو را به انگ هزار کار نکرده تهدید به کمیته انضباطی میکنند، انگار دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. سایتها را بالا و پایین میکنم. بهترین زمان برای تست دادن؟ لطفا وجود نداشته باش. من نمیخواهمت. هیچکس تو را نمیخواهد. چطور تست را انجام بدهم که بهتر نتیجه بگیرم؟ چرا سراغ من آمدی؟ من که هیچوقت دلم یک جانور کوچولو نخواسته بود. باور کن حتی یکبار در زندگیم بچه مچه نخواستم. پس راحتم بگذار. این سایتهای لعنتی چرا انقدر با لذت از بارداری نوشتند! کم برای مادر بودن بلیسید. انگار چه اتفاق میمونی است. تپش قلب گرفتم! حالا چه گوهی بخورم؟
زنی هستم در آستانه مرگ. زنی که با گفتن گور بابای همهتان فقط خواسته جرعهای از زندگی را بچشد. اما دست پروردگار که همیشه بهش تودهنی میزده این بار به قصد جر دادنش برآمده. تست را دادم. منفی بود.
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده فقط نشستم روی زمین و گریه کردم نه به خاطر کثافتی که برای ما کابوس و برای زنی دیگر گوشهای از جهان خاطره است، به خاطر اینکه خودم را سرزنش کردم. بابت جرعهای لذت قطره چکانی با خودم دعوا کرده بودم. توپیده بودم و دلم بیش از همه چیز از این گرفته بود که پشتیبان خودم نبودم. انگار که من هم با همان آدمها هم دست بودم. هر ضربهای که آنها میزدند من یکی محکمتر میزدم. در عمیقترین لایههای وجودم کسی دیگر بود که من را مقصر بزرگ میدانست و همه چیز را زیر سوال میبرد. شخصیتم، غرورم، عشقم، ایمانم به خودم. به کسی که ساخته بودمش. آجر آجر، بند به بند بعد از سونامی افسردگی، بعد از بلوغ، بعد از هر شکست و ترک شدن. حالا در این درد خودم را تنها گذاشته بودم تا زنی باشم که دیگر نمیداند کیست و نمی تواند تحمل کند.