بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است.

دوستم دارم! (۱)

۲۴ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۳۱
نویسنده : کازی وه

حالا که آن فصل از زندگی که مدام و پیوسته و با پشتکاری مثال‌زدنی خودم را تخریب و سرزنش می‌کردم را ورق زده‌ام می‌بینم که وقتی خودت را دوست می‌داری، حتی آفتاب هم دو درجه روشن‌تر می‌شود. از آن‌جایی که مواد لازم برای این مدل تغییرات آگاهی و تلنگر و زمان مناسب است و اگر یکی از این‌ها نباشد نمی‌شود، انقدر برای تغییر زور نزنید. به جای هل دادن دیوار، پی آن را بکنید. یعنی دنبال این باشید که احساسات خود را بشناسید، با مشاور حرف بزنید، کتاب بخوانید، مجلات معتبر انگلیسی و فارسی روانشناسی را دنبال کنید. نه در جستجوی راه‌حل. برای اینکه دستتان بیاید ممکن است با چه معضلاتی درگیر باشید و چه گره‌های روانی وجود دارد. اگر از این خسته‌اید که همیشه در یک رابطه یک‌طرفه هستید، مشکل کوچک انتخاب آدم بهتر است. مشکل اساسی این است که چرا مدام خودتان را درگیر این مدل روابط می‌کنید؟ وابستگی متقابل؟ حس کافی نبودن؟ ترس از تنهایی؟ یا چی؟ اگر می‌توانید کارهای کمی را به سرانجام برسانید، جای برنامه‌ریزی و شروع طوفانی و با کله زمین خوردن از خود بپرسید مشکل من با قدم‌های کوچک برداشتن چیست؟ آیا من زیاده خواهم؟ آمادگی‌ام کم است؟ کمالگرا هستم؟ ظرفیتم را نادیده می‌گیرم؟

وقتی انقدر خودت را نادیده می‌گیری و به جای رجوع به خودت و مراقبت از خودت حواست پرت هزارویک چیز می‌شود یعنی خودت را دوست نداری. وقتی مدام باج عاطفی می‌دهی، می‌بخشی، فراموش می‌کنی، دفعه بعد با یک سیلی محکم‌تر برمی‌گردی یعنی خودت را دوست نداری. وقتی با یک اشتباه کوچک خودت را صبح تا شب سرزنش می‌کنی و پدر خودت را با گذشته تلخ و دست‌نیاوردهایت درمی‌آوری یعنی خودت را دوست نداری. حالا که این را می‌فهمی باید صبر کنی. غصه بخوری. درکش کنی. خودت را برانداز کنی. سعی کنی خودت را در آینه ببینی. چی هستی؟ کی هستی؟ کجا هستی؟ واقعیت تو چیست؟ دیده‌اید بالای این تست‌های روانشناسی می‌نویسند گزینه را متناسب با ذهنیت الان خود بزنید و نه آنچه که می‌خواهید باشید. خب این هم همین است. حقیقی‌ترین تصویری که از شما وجود دارد را بدون برچسب زدن یا تحلیل کردن پیدا کنید. مثلا بگویید من کم‌کاری می‌کنم. اهمال‌کاری می‌کنم. نگویید تنبلم! بی‌شعور و بی‌لیاقت و وقت تلف‌کنم! این قدم اول است.

واگویه‌های بدون تغییر، بدون ویرایش

۲۱ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۲۲
نویسنده : کازی وه

دیگر حتی شکل گوشواره‌هایی که آن روز در حجره مسگر‌های میدان نقش‌جهان دیدم هم یادم نیست. قیاقه‌شان که از یادم رفته هیچ، میلی که به داشتنشان داشتم را هم ندارم. بله حقیقت دارد فراموش کرده‌ام که یک روز بعد از ظهر، وقتی غبار رقصان روی باریکه نور هوا را مکدر کرده بود زل زده بودم به یک جفت گوشواره. در چند قدمی‌شان بودم، دلم می‌خواست داشته باشمشان، اما پولی در جیب نداشتم. بابام چند متر آن‌ورتر و مامانم چند متر این‌ورتر ایستاده بود اما من لال شده بودم فقط نگاه می‌کردم. فکر می‌کنم حتی اگر پول هم داشتم نمی‌خریدم چون دلم نمی‌خواست با هیچکس حرف بزنم. بعدتر خواهرم عکس‌های آن سفر را نشانم داد و گفت نگاه کن چقدر داغون بودی. راست می‌گفت یک جنازه متحرک به تمام معنا. اما فقط همین‌ها یادم هست. همه چیز فراموش شده. همه احساسات، تلخی‌ها، دردها، تیر کشیدن‌ها. روی همه خاطرات غباری نشسته که چند سال دیگر وقتش است آدم از خودش بپرسد اصلا این اتفاق‌ها افتاده یا خواب و خیال من است؟ یک بار خاله بزرگم گفت چیزی از بچگی‌هام یادم نمیاد. من بهش خندیدم که مگر می‌شود آدم هیچ چیز یادش نیاید؟ اما بعدتر از خاطرات مشترک اما ضد و نقیض خواهر برادرها و روایت‌های متفاوتی که مامبزرگم می‌کرد فهمیدم نه تنها فراموش که انگار تغییر هم می‌کنند. خاطرات ذخیره شده در ذهن دست‌نخورده باقی نمی‌مانند. شاید چون دوست نداریم صریحا بگوییم هیچ اتفاقی نیفتاده یا من یادم نیست. می‌خواهیم ماجرا داشته باشیم، پس ماجرایی برای گذشته در ذهن می‌سازیم. اما مسئله دیگران نیستند. تویی که حتی حاضر نیستی روبروی خودت بایستی و بپرسی واقعا این اتفاق افتاده یا نه؟ واقعا چرا به خودمان دروغ می‌گوییم و حتی وقتی دیگران باور نمی‌کنند، خودمان باور می‌کنیم؟ جز اینکه می‌خواهیم بگوییم حقیقت دارد! من وجود دارم؟ آن‌قدرها هم ساده نیست که با خودت روراست باشی. آن‌قدرها هم ساده نیست که تغییر کنی. آن‌قدرها هم راحت نیست که دروغ‌های ملبس در خیرخواهی را به خورد خودت ندهی و بگویی من دیگر به خودم اعتماد ندارم. به حافظه‌ام، به زندگیم، به کتاب‌هایی که مسیر زندگیم را بخاطرشان تغییر دادم و انتخاب‌هایی که کردم. چقدر سخت شد. چقدر همه چیز سخت است.