شبیه آدمهایی بود که دوست داشتم در جمعشان باشم. شبیه آدمهایی که وقتی ۱۷ تا ۲۰ ساله بودم با حسرت به جمع دوستانهشان غبطه میخوردم. شبیه آدمهایی که شبیه من بودند اما آنقدر از دنیای عقبمانده ما فاصله داشتند که حتی خیالش را هم نمیتوانستم بکنم که یکی از آنها باشم. اینها را امشب میگویم. امشب که رفتم از یک گورستونی اینستاگرامش را پیدا کردم و ورق زدم. میخواستم ببینم آدمی که عاشقم شد، قبل من چه شکلی بوده است. این برداشت را با اولین تصویری که ازش در ذهن داشتم مقایسه میکنم. اولین تصورم را با اولین عکسی که ازش دیدم توی ذهنم ساختم. یک بچه تهرانی که با دود و دم حال نمیکرد و میتوانست برود یک جای خوش آب و هواتر، با چشمهای قهوهای درخشان و مهربان، بسیار لطیف و باحوصله. نمیدانم. تصویر بعدیام مرد سی و چند ساله عاشقپیشه، مهربان و خندهرویی است که دستهای ظریفم را با یک انگشت نوازش کرد، دستم را گرفت توی دستهاش و بوسید. بعد ناگهان بلند شد پشت سرم ایستاد و گفت خب بسه دیگه، بیا بغلم. در تصویر بعدیام من دور و دورتر شدم. من بیشتر فرو رفتم و دیگر ندیدم. تصویر بعدیام دستی است زیر سرم و دستی روی چشمهایش. تصویرهای بعدی منم که خودم را دور و دورتر میکنم. شاید چون میترسم و باید از خودم مراقبت کنم. شاید چون نباید گرفتار شوم. شاید چون تصویرهای ما با هم نمیخواند. شاید چون نمیدانم.
امروز دلتنگی خیلی غریبتر از همیشه من را در هم میکوبد. خودم را در کار غرق میکنم مثل همیشه و سعی میکنم خودم را با ایدههایم، با خلاقیتم، با هوشمندی و پشتکارم ارضا کنم. ارضا میشوم اما بچهای محروم از زندگی عادی درونم میگرید. بچهای که هرگز کودکی نکرده، هرگز عاشقی نکرده، هرگز دیوانگی نکرده و در آنقدر کوچک مانده که در لیوان شیشهای زندگی میکند. بچهای که هنوز حسرت سرخوشی و جوانی آدمهایی که از پشت قاب شیشهای دیده بود را میخورد. من و بچه بهم نگاه میکنیم. جریان سیال ذهنمان میجوشد و بهم میپیوندد و ناگهان جنونی پدیدار میشود مانند لحظهای که ارضا میشوی و بعد خاموش میشوی.
و البته که زندگی چیزی جز این نیست: درهمکنش جنون و ارضا؛ و سر آخر؟ خموشی و خاموشی.