بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است.

۵۵۱

۲۸ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۵۰
نویسنده : کازی وه

من بیشتر از همه با کیتلین آن اسمیت مرغ مقلد همذات پنداری می کردم. حتی وقتی دست‌هایم توی دست‌های تو بود و زیر گوشم می‌گفتی من هستم تو بگو تو حرف بزن من گوش می‌دهم یا وقتی به خانه می‌رسیدم و قبل از درآوردن لباس‌هایم قبل از آویزان کردن کیفم و قبل از هر کار دیگری که به قول بابات وقتی آدم به خانه می‌رسد می‌کند شروع به نالیدن می‌کردم و تو در سکوت گوش می‌دادی و نمی‌گفتی درست می‌شود نمیخواستی صبور باشم و نفس عمیقت را پوف نمی‌کردی توی هوا که یعنی خدایا تا کی اینو تحمل کنم؟ مگه من خودم کم مشکل داشتم. قبل از جمع کردن همه چیز و بسته بندی لوازم ضروری مرغ مقلد را جاساز کردم ته چمدانم و لباس هایم را ریختم روش و با خودم گفتم اینجوری خوب است. همیشه با منی کیتلین و وقتی به ذهنم خطور کرد که در برخورد با آدم‌ها عجیب غریبم و حرصم گرفت از اینکه همه می‌خواهند تو یک جانور تکراری و حوصله سر بر مثل خودشان باشی و وقتی بفهمند مریضی و آن هم نه مریضی که بدنت لک و پیس بزند یا زرت و زرت از دماغت خون بیاید. مرضی که آنها نداشته باشند و چیزی هم ازش ندانند یادم به کیتلین می‌افتد و تنها نیستم. عزیز دلم تو همیشه وقت تنهایی دست‌هایم را گرفتی و حتی وقتی صورتم را محکم چسباندم به گونه‌ات و تلاش کردم از پوستت رد شوم تا برای همیشه درون تو زندگی کنم. تا مجبور نباشم خودم را این وجود بی‌ثبات همیشه گریزان را سوار هواپیما کنم تا به دروغ برای شش ماه و به راست برای همیشه به مقصد دروغین بروم از خودم پرسیدم این دیگه چیه؟ تو که می‌خوای بری پس چرا می‌خوای بری تو این؟ چه مرگته؟ و با خودم گفتم لابد به عشق مبتلا شدم. حالا دیگر تیمم تکمیل شد. حالا به جز مشت مشت قرص خوردن و هر روز صبح با تهدید و جیغ کشیدن سر خودم از خواب بیدار شدن و تا شب کار کردن و دویدن و لبخندهای کشدار احمقانه زدن باید یک چیزی هم توی قلبم تحمل کنم. اگر تا الان ماهی چندین بار می‌خواستم یک مرد را داشته باشم حالا قرار است هر روز و هر ثانیه به تو فکر کنم. ترسیدم. گونه‌ام را جدا کردم و روحم را که نیمیش را از پوستت رد شده بود پس گرفتم بوسیدمت کیفم را برداشتم و رفتم. یک موسیقی ملایم انگلیسی که خواننده انگلیسی نمی‌خواند گذاشتم توی گوشم و چشم‌هایم را به پنجره جلویم بستم. اولین چیزی که جلوی چشمم آمد یک اسب زرد بود که می‌دوید. پس من اسب بودم و باید می‌دویدم و آنقدر می‌رفتم تا راه را گم کنم تا هیچ راهی برای برگشتن پیش تو در کار نباشد.

ای بابا خب این چه وضعیه شب عیدی

۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۴۳
نویسنده : کازی وه

بزرگترین مشکل دنیا چی می‌تونه باشه جز اینکه کاری که با کلی خدایا خواهش می‌کنم به من بدنش رو به دست آوردی با حماقت محض و چارتا اشتباه سهوی از دست بدی؟ پوووووف.