خیابان نیمهخلوت و برگهایی که سر چهار راه از چنارهای قوزی رها میشوند؛ رهگذری که کنار ماشینم میایستد و رو به بهم میگوید پاییزی امسالِ اصفهان پاییزی قِشنگیه س. شوما مسافرین به سلامتی؟
دو اسمی بودن همیشه برایم آزاردهنده بوده. خیلی وقتها برای معرفی خودم به دیگران و ساختن اکانت در شبکههای اجتماعی دچار مشکل میشوم. اما حالا که با بچههایی با اسمهای عجیب و غریب که اغلب معنی واضح و روشنی هم ندارند مواجه میشوم ترجیح میدهم دهتا اسم ساده مثل همین دو اسم خودم داشته باشم اما اسمم آنارشیا نباشد.
روح بودن یک فرصت استثنایی بود که من به محض به دنیا آمدن از دستش دادم. دست خودم نبود والا به احتمال ۹۸درصد همان روزی که قراربود در این جسم دمیده شوم دکمه انصراف را فشار میدادم و خدا را بالاخره با هر ضرب و زوری که شده راضی میکردم که بگذارد همان نامرئیگونه به زمین یا هرکجای دیگری که عیشگاه بقیه ارواح بود بروم. حالا هر چقدر سنم بیشتر میشود مطمئنتر میشوم که نامرئی بودن بیشتر به کارم میآید. لذتی که در نگاه کردن و گوشدادن به غریبهها و تماشای رابطهشان با دیگران هست در هیچچیز دیگری نیست.
مرد که بعدا فهمیدم پدر دختربچه چهار، پنج ساله است بعد از چند دقیقه که با دوستهایش درباره کار و بارشان حرف زدند، سه تا بچه ای که ازشان خواسته بود منتظر بمانند تا بحث و جدال آدم گندهها تمام شود را با یک اشاره به سمت خودش کشاند و با لحن جذابی رو بهشان گفت "خب، من سرتاپا گوشم. امر بفرمایید." دخترکش یک قدم از بقیه جلوتر اومد و گفت "من و احسان و نازی میخواستیم برای سلین و اکبر و میترا خواهر و برادر پیدا کنیم که بعدش..." یکی از مردها پرید توی حرف دختربچه و گفت "سلین و اکبر و میترا؟" دخترک دست به سینه رو بهش گفت "جوجههامون دیگه" جمع یک خنده ریزی کرد، اما پدر با جدیت از دخترش خواست که ادامه بدهد. دختر گفت "واسه اینم سه تا تخم مرغ از تو یخچال مامان برداشتیم بردیم گذاشتیم زیر گربه سیاهه که دم نداره" یکی از توی جمعیت گفت "تخم مرغو گذاشتین زیر گربه؟ مگه مرغه؟" احسان که ظاهرا پنج، شش ساله بود رو بهش گفت "نه مرغ نیس، اما مامان که هست من خودم دیدم که اون روز تو پارکینگ نازی اینا داشت بچههاشو شیر میداد.. بعدشم تو مهدکودک بهمون گفتن اگه یه مامان رو تخما بخوابه اونا جوجه میشن" آدم گندهها دوباره خندیدند و حرفهایی زدن که به نظر خودشان خیلی کول و بامزه میآمد. اما پدر دختر موفرفری دست به سینه و انگار که مهمترین مسئله دنیا جلوی رویش قرارگرفته شده باشد رو به بچهها گفت "خب حالا چه اتفاقی افتاده؟" دخترش جلوتر رفت و گفت "بابا موقعی که رفتیم سراغ تخم مرغا همشون شکسته بودن، یکی هم داخلشون رو خالی کرده بود، هیچی توش نبود" بعد با بغض ادامه داد "مامانشونم پیششون نبود" یکی دیگه از مردها گفت "خب معلومه گربه هه خورده دیگه" نازی که تا آن لحظه خیلی ساکت و آروم یک گوشه وایساده بود برگشت و گفت "نههه چونکه گربه فقط گوشت و شیر میخوره" (تمام ر ها را هم ل تلفظ میکرد) احسان و دخترک هم در تایید حرفهای نازی دستها و سرهایشان را تکان دادند. پدر دست دخترش را گرفت و گفت "پرناز جون گربه تخم مرغم میخوره" پرناز گفت "نه نمیخوره که" بابا گفت "چرا گربه همه چیز میخوره.. هرچی بذاری جلوش میخوره" پرناز با سماجت منکر لذیذ بودن تخم مرغ برای گربه سیاهه که دم نداشت شد و برای پدرش توضیح داد که مامان ها بچههایشان را نمیخورند. این لحظه احساس کردم دارم یکی از طلاییترین رصدهای زندگیام را میکنم. دیدم پدر نه میخواست دل بچهها را بشکند، نه توی آن جمع بهشان بفهماند حرفهایشان منطقی نیست و نه میدانست چطور برایشان توضیح بدهد گربهای که اینهمه پروبالش دادند و دوستش داشتند تخممرغ خودی و غیرخودی سرش نمیشود. من هم کمی آنطرف تر بیتوجه به چرخش صدوچند درجه ای ام روی نیمکت، طوری به لبهای مرد چشم دوخته بودم که انگار حرفهایش قرار بود سرنوشت همه مان را مشخص کند. این لحظه احسان رو به دوستهایش گفت "شاید اشتباهی خورده، من خودم دیدم یه بار داشت اشتباهی کباب میخورد" بعد شانههایش را بالا انداخت و آهسته گفت "شاید خورده" نازی که انگار یک چیزی یادش افتاده باشد یک دفعه فریاد کشید "وای نکنه اکبر و میترارو هم بخوره" هر سه تایشان خیلی سریع به سمت کوچه و احتمالا خانههایشان دویدند و از پارک محلی کوچکی که بین دوتا کوچه و محاط به دوتا ساختمان بلند ساخته شدهبود خارج شدند.
مردها باهم شوخی یدی میکردند و قهقهه میزدند. پدر پرناز که هنوز توی فکر و خیال پرونده بسته نشده بود سرش را چرخاند سمت من و انگار همدلی پیداکرده باشد دستهایش را نمیدونم والا طور توی هوا تکان داد و زیرلبی چیزهایی گفت. لابد چیزهایی که همان لحظه از ذهنش رد شده بود. همانطور که از ذهن من گذشت که کاش واقعا نامرئی بودم و چند روزی را با این مرد و دخترش سر میکردم تا بفهمم سرنوشت گربه سیاهه دم نداره و اکبر و رفقا چه میشود.
داشت برای دوستش میگفت که هرچه گشته متن آن سخنرانی را پیدانکرده. من شنیدم و سخنرانی را برایش تلگرام کردم. نه تنها تمام نیمساعتی که منتظر اتوبوس بودیم تشکرکرد بلکه لحظه پیاده شدن هم خودش را رساند به من که خودم را پیچاندهبودم دور میلهگردهای وسط اتوبوس و گفت واقعا نمیداند با چه زبانی تشکرکند و اصلا باورش نمیشود و خیلی ممنون و خیلی چاکراست و امیدوار است که یک روزی جبران کند و از این حرفها و من ازش خواستم سریعا محل را ترک کند که اگر به سرم بزند گوشی را ازش میگیرم و فایل را پاک میکنم. خندید و بالاخره دلکند.
حالا من ماندهام و سوالاتم.
یعنی همدلی اینقدر به قهقهرا رفته که مردی حدودا سیوچند ساله از کمک به این ناچیزی اینهمه سر شوق و کیف آمده بود؟ آنهم وقتی تنها زحمت من زدن پسورد موبایل و یک سرچ ساده در حافظه و فرستادنش از طریق اینترنت بود؟
با این اوضاع اگر کسی را ماشین زیر گرفت نرسانیمش بیمارستان چون احتمالا اگر از تصادف جان سالم به در ببرد از هیجان ناشی از پیداشدن یک همدل و ناجی سکته میکند!
نقاشها و موزیسینها تنها جانورانی هستند که میشود بهشان غبطه و حسرتخورد و از دیدن استعداد و تواناییشان بغضکرد و در مواقعی هم همچون اژدهایی حسود در خانه راه رفت و ذغالگداخته به اینور و آنور تف کرد.
در واقع وقتی نقشها و رنگها از ذهن و خیال یک نقاش سر میخورند روی کاغذ و به چشم میرسند یا وقتی کسی صداهای ذهنش را طی یک فرآیند پیچیده و عجیب و غریب به سمع دیگران میرساند و بعد دستهایش را بهم میکوبد که آهان این همان چیزی بود که توی ذهن من بود. من، به عنوان یک آدمیزاد محدود که از قضا مستعد هم نیست به طرز سوزناکی حسرت میخورم و با خودم فکرمیکنم چرا باید از این نعمت محروم باشم؟ و چه میشد اگر محروم نبودم...
به یک سرخپوست با قالیچه پرنده در سال ۱۹۶۰م نیازمندیم.
دلم خیلی درد میکند. این را به هرکسی که میرسم میگویم و رد میشوم. خوبی این کلمه "دل" این است که کسی نمیداند کدام دلت را میگویی و تا بیاید بعد از گفتن چرا به خودش بگوید که اصلا کدام دلش؟ تو چند کیلومتر دور شدهای و داری به نفر بعدی میگویی دلم درد میکند، دلم خیلی درد میکند.
شنبه پیش، وقتی من و پدرم داشتیم بعد از بازی فوتبال با ماشین به سمت خانه میرفتیم، شکمم شزوع به پیچ زدن کرد. همانطوری که همیشه میخواهم یک اعتراف ناگهانی بکنم پیچ میزند.باید بگویم که یکی از بدترین احساس های ممکن این است که بدانید به زودی خودتان را لو میدهید.
تنها احساس بدتر این است که آدم حس عذاب وجدان را توی دلش تلنبار کند. به همین دلیل ناگهان تمام حرف های ته دلم را بیرون ریختم. این که چطور میک آن روز از من خواسته بود دوچرخه اش را با خودم به خانه بیاورم و اینکه من تمرین فوتبال داشتم و قبول نکردم.
«میبینی بابا؟ میفهمی چی دارم میگم؟ من میتونستم جلوی تصادف رو بگیرم. اگه من دوچرخه رو آورده بودم خونه، میک الان اینجا پیش ما بود.»
داشتم گریه میکردم. اما بابا جز اینکه از داشبورد برایم دستمال کاغذی دربیاورد و به دستم بدهد، انگار اصلا حواسش نبود. همینطور از شیشه جلو به مسیر خیره شده بود. بعد خیلی آهسته شروع کرد به تکان دادن سرش.
«معذرت میخوام بابا، معذرت میخوام. معذرت میخوام.»
دوباره و دوباره تکرار کردم. صورتم را با دست هایم پوشانده بودم. تا بالاخره دستش را روی شانه ام احساس کردم.
گفت: «فیبی، من برات یه لیست طولانی میگم و میخوام که تو بشمریشون.»
وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش خیلی آرام و بی لرزش بود.
«اگه تو اون روز دوچرخع میک رو آورده بودی خونه، میک الان اینجا بود.»
«اگه اون کامیون سرعتش یه کم بیشتر یا یه کم کمتر بود، میک الان اینجا بود.»
«اگه قرار میک با دوستش یک روز زودتر یا یک روز دیرتر بود، میک الان اینجا بود.»
«اگه اون روز بارون میبارید و من با ماشین میرسوندمش مدرسه، میک الان اینجا بود.»
«اگه دوستاش اون روز بعدازظهر یک ثانیه بیشتر باهاش حرف میزدن و توی رختکن نگهش میداشتن...»
«اگه خونه ای که میک به سمتش میرفت یه جای دیگه بود..»
«اگه اون سنگ دقیقا در همون نقطه پیاده رو نبود...»
بعد پدرم ساکت شد و من تقریبا مطمئن بود که لیستِ اگرهایش تمام شده. اما ناگهان یک آه از ته دل کشید و با صدایی که دل آدم را ریش میکرد زیر لب گفت: «اگه من مجبورش میکردم که کلاه ایمنی اش رو بذاره سرش..»
آن لحظه احساس کردم قلبم شکست. دستم را به سمت پدرم دراز کردم. محکم چسبیدمش و او غمگین ترین لبخندی را زد که تا آن موقع دیده بود. با صدایی مثل پیرمردها گفت: «خب دختر کوچولو، به شماره چندم رسیدیم؟»
خودم را بهش نزدیکتر کردم. به آرامی گفتم: «به نظرم تموم شد بابا.»
دستم را به گونه اش فشار داد. دوتایی در سکوت به خانه رفتیم.
یک .میک هارته اینجا بود داستان دختر 12ساله ایست که برادر چندماه کوچک تر از خودش را در یک سانحه دوچرخه سواری از دست میدهد و برای ما ازحس و حال روزهای بعد از حادثه و خاکسپاری و از هم پاشیدن خانواده اش می گوید. از مادر شیمیدانش که حالا شبیه یک روح سرگردان با لباس خواب است که شب ها با قرص آرام بخش می خوابد. از هم مدرسه ای هایش که واکنششان در مقابل مرگ برادر فیبی سکوت و نگاه خیره است و اینکه فیبی چقدر از این وضعیت متنفر است و تصمیم فیبی برای عوض کردن این وضعیت و کنار آمدن با از دست رفتن برادرش که نقطه عطف داستان است. یعنی جایی که فیبی شروع میکند به بازگو کردن خاطره های بامزه و شیطنت آمیز میک در خانه و همه را به تعجب در می آورد. فیب با اینکار هم میخواهد به اهل خانه بفهماند که خودشان هنوز زنده هستند و حق زندگی دارند و هم با جاری کردن نام برادرش حضورش را کنارش احساس کند.
این کتاب را نه فقط به نوجوان هایی که نزدیک ترینشان را از دست داده اند و نه فقط به آنها که کسی را از دست داده اند بلکه خواندنش را به همه آن ها که این وبلاگ را میخوانند توصیه میکنم.
میک هارته اینجا بود/ بارابارا پارک/ نشرماهی
دو. از دست دادگانیم/ ای باد شرطه بسه!
فکرکنم از مرثیههایی که برایش خواندم خوشش نیامده و این چندماه و چندروزی که گوشه چشم چپم چکهچکه میکند به مذاقش خوش نیامده وگرنه چه دلیلی دارد بیاید توی خوابم و یک آچار فرانسه بگذارد روی میز جلویم و دست در جیب نگاهم کند؟هان؟