روح بودن یک فرصت استثنایی بود که من به محض به دنیا آمدن از دستش دادم. دست خودم نبود والا به احتمال ۹۸درصد همان روزی که قراربود در این جسم دمیده شوم دکمه انصراف را فشار میدادم و خدا را بالاخره با هر ضرب و زوری که شده راضی میکردم که بگذارد همان نامرئیگونه به زمین یا هرکجای دیگری که عیشگاه بقیه ارواح بود بروم. حالا هر چقدر سنم بیشتر میشود مطمئنتر میشوم که نامرئی بودن بیشتر به کارم میآید. لذتی که در نگاه کردن و گوشدادن به غریبهها و تماشای رابطهشان با دیگران هست در هیچچیز دیگری نیست.
مرد که بعدا فهمیدم پدر دختربچه چهار، پنج ساله است بعد از چند دقیقه که با دوستهایش درباره کار و بارشان حرف زدند، سه تا بچه ای که ازشان خواسته بود منتظر بمانند تا بحث و جدال آدم گندهها تمام شود را با یک اشاره به سمت خودش کشاند و با لحن جذابی رو بهشان گفت "خب، من سرتاپا گوشم. امر بفرمایید." دخترکش یک قدم از بقیه جلوتر اومد و گفت "من و احسان و نازی میخواستیم برای سلین و اکبر و میترا خواهر و برادر پیدا کنیم که بعدش..." یکی از مردها پرید توی حرف دختربچه و گفت "سلین و اکبر و میترا؟" دخترک دست به سینه رو بهش گفت "جوجههامون دیگه" جمع یک خنده ریزی کرد، اما پدر با جدیت از دخترش خواست که ادامه بدهد. دختر گفت "واسه اینم سه تا تخم مرغ از تو یخچال مامان برداشتیم بردیم گذاشتیم زیر گربه سیاهه که دم نداره" یکی از توی جمعیت گفت "تخم مرغو گذاشتین زیر گربه؟ مگه مرغه؟" احسان که ظاهرا پنج، شش ساله بود رو بهش گفت "نه مرغ نیس، اما مامان که هست من خودم دیدم که اون روز تو پارکینگ نازی اینا داشت بچههاشو شیر میداد.. بعدشم تو مهدکودک بهمون گفتن اگه یه مامان رو تخما بخوابه اونا جوجه میشن" آدم گندهها دوباره خندیدند و حرفهایی زدن که به نظر خودشان خیلی کول و بامزه میآمد. اما پدر دختر موفرفری دست به سینه و انگار که مهمترین مسئله دنیا جلوی رویش قرارگرفته شده باشد رو به بچهها گفت "خب حالا چه اتفاقی افتاده؟" دخترش جلوتر رفت و گفت "بابا موقعی که رفتیم سراغ تخم مرغا همشون شکسته بودن، یکی هم داخلشون رو خالی کرده بود، هیچی توش نبود" بعد با بغض ادامه داد "مامانشونم پیششون نبود" یکی دیگه از مردها گفت "خب معلومه گربه هه خورده دیگه" نازی که تا آن لحظه خیلی ساکت و آروم یک گوشه وایساده بود برگشت و گفت "نههه چونکه گربه فقط گوشت و شیر میخوره" (تمام ر ها را هم ل تلفظ میکرد) احسان و دخترک هم در تایید حرفهای نازی دستها و سرهایشان را تکان دادند. پدر دست دخترش را گرفت و گفت "پرناز جون گربه تخم مرغم میخوره" پرناز گفت "نه نمیخوره که" بابا گفت "چرا گربه همه چیز میخوره.. هرچی بذاری جلوش میخوره" پرناز با سماجت منکر لذیذ بودن تخم مرغ برای گربه سیاهه که دم نداشت شد و برای پدرش توضیح داد که مامان ها بچههایشان را نمیخورند. این لحظه احساس کردم دارم یکی از طلاییترین رصدهای زندگیام را میکنم. دیدم پدر نه میخواست دل بچهها را بشکند، نه توی آن جمع بهشان بفهماند حرفهایشان منطقی نیست و نه میدانست چطور برایشان توضیح بدهد گربهای که اینهمه پروبالش دادند و دوستش داشتند تخممرغ خودی و غیرخودی سرش نمیشود. من هم کمی آنطرف تر بیتوجه به چرخش صدوچند درجه ای ام روی نیمکت، طوری به لبهای مرد چشم دوخته بودم که انگار حرفهایش قرار بود سرنوشت همه مان را مشخص کند. این لحظه احسان رو به دوستهایش گفت "شاید اشتباهی خورده، من خودم دیدم یه بار داشت اشتباهی کباب میخورد" بعد شانههایش را بالا انداخت و آهسته گفت "شاید خورده" نازی که انگار یک چیزی یادش افتاده باشد یک دفعه فریاد کشید "وای نکنه اکبر و میترارو هم بخوره" هر سه تایشان خیلی سریع به سمت کوچه و احتمالا خانههایشان دویدند و از پارک محلی کوچکی که بین دوتا کوچه و محاط به دوتا ساختمان بلند ساخته شدهبود خارج شدند.
مردها باهم شوخی یدی میکردند و قهقهه میزدند. پدر پرناز که هنوز توی فکر و خیال پرونده بسته نشده بود سرش را چرخاند سمت من و انگار همدلی پیداکرده باشد دستهایش را نمیدونم والا طور توی هوا تکان داد و زیرلبی چیزهایی گفت. لابد چیزهایی که همان لحظه از ذهنش رد شده بود. همانطور که از ذهن من گذشت که کاش واقعا نامرئی بودم و چند روزی را با این مرد و دخترش سر میکردم تا بفهمم سرنوشت گربه سیاهه دم نداره و اکبر و رفقا چه میشود.