بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است.

نیاز مبرم...

۳۱ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۴۸
نویسنده : کازی وه

نیاز مبرم به دویدن زیر باران و تنها موسیقی گوش دادن دارم. اما هندزفری‌ام خراب است و توی این بی‌صاحب آباد تا آبان و آذر، باران که هیچی تف و مف هم نمی‌بارد. جا دارد مثل مهتا (دختر شادی) انگشتم را له کنم* و با حرص بگویم: چون خدا بارون نبارونده!

*مهتا: مامان خدا تو آسموناس؟

مامان: خدا همه جا هست. تو قلبمون. تو گلای زیبا. تو صدای پرنده ها.

مهتا: یعنی خدا تو انگشت منم هست؟

مامان (با خنده): یه جورایی آره.

مهتا (در حال فشار دادن و له کردن انگشتش ): چون خدا برف نبارونده.

کازیوه بزن

۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۱۹
نویسنده : کازی وه

نمی‌دانم چی به سر مغزم آمده. هر بار که از خانه بیرون می‌زنم، قدم می‌زنم، با آدم‌ها حرف می‌زنم، برایشان جوک می‌گویم و قاه قاه می‌خندیم به این فکر می‌کنم که همه آن ضجه‌های توی خانه بی‌خود است و فقط خودم را آزار می‌دهم. هیچ کدام از غم‌های امروزم در برابر خنده و شادی مقاوم نیستند. بعد به خانه برمی‌گردم و از فشار این همه غصه دل‌درد می‌گیرم و تظاهر می‌کنم کتاب می‌خوانم، آهنگ گوش می‌دهم، به حرف‌های مامان گوش می‌دهم. حتی تظاهر به خوابیدن می‌کنم و خودم را حبس می‌کنم توی تختم و به بدرد نخور بودن و بی‌حاصلیم تف می‌اندازم و فحش می‌دهم و بعد به مسیر از اتاق به آسانسور و آسانسور به پشت بام و پشت بام با کله به حیاط همسایه فکر می‌کنم. بعد دوباره روز می‌شود از خانه می‌زنم بیرون و می‌خواهم کار کنم، بفهمم، بدوم، بپرم، عاشق شوم، ببوسم، برقصم، بروم سفر، بروم زیپ لاین، کف کتابفروشی بنشینم و شاعرهای بی‌اسم و رسم را پیدا کنم و در اتوبوس درحالیکه مثل میمون از میله‌ها آویزانم برای بچه‌ها ادا دربیاورم. بعد دوباره به خانه بر‌می‌گردم، شب می‌شود و بغض می‌کنم. بغض‌های من همیشه خاک خورده‌اند/ماهیان توی حوض قلب کوچکم مرده‌اند/شب به قلب من رسیده است* می‌شوم. گرگ‌ها عرعر می‌کنند و نگبهان خیابان سوت می‌کشد و من از فکر تمام نشدن تمام شب‌های دنیا خوابم نمی‌برد. 

*فاضل ترکمن.

لالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالا...

۲۳ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۰۶
نویسنده : کازی وه

وقتی نور کمتر می‌شود صداها بلندتر می‌شوند. درست‌تر بگویم بلندتر به گوش می‌رسند.

۵۳۲

۱۷ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۳۵
نویسنده : کازی وه

چنان آسوده ساعت‌ها به پنجره اتاقم زل می‌زنم که انگار هزار سال وقت دارم برای زیستن. اصلاً آدم بساز و اهل مدارا که می‌داند ته دنیا سوراخ است آخرش همه‌مان راهی زباله‌دان اعظم می‌شویم و در قطعات فشرده در ساختمان دنیای بعدی به کار خواهیم رفت ۱۰۰۰ سال می‌خواهد چه کار؟ همین امشبم زیادش است. پشت پنجره اتاقم هم دیوار است.

چلاندنی‌ها (۲۲)

۱۶ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۵۰
نویسنده : کازی وه

احمد بادی به غبغب انداخت و گفت: به شیرین اندام‌های خصوصی و مراقبت از خودش را یاد دادم و کلی درباره این موضوع که به چه کسانی می‌تواند اعتماد کند بحث کردیم. بعد ما گفتیم: خب شیرین خانم اندام‌های خصوصیتون کجاست؟ انگار پدرش را فحش داده باشی، تمام عضلات صورتش را منقبض کرد و با خشم گفت: خودتون می‌گین خصوصی. یعنی خصوصیه. یعنی به شما چی ربط (!) داره که کجای من خصوصیه؟

اخمد باد غبغبش را همچنان حفظ کرده بود. پایان داستان.

چهارمندش

۹ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۴۳
نویسنده : کازی وه

جناب جرقاب!

 چهار روز است که به این خراب‌شده آمدیم. نه آدرس تو را می‌دانم، نه خبری از تو دارم.

دو شب پیش در کافه نادری سراغ تو را گرفتم، گفتند: اغلب تیمور و بعضی اوقات تو سری به آن محفل فضل می‌زنید. روی این اصل، دیشب رنج را بر خود هموار نمودم (برای دیدن روی کج و معوج‌ات) و در کافه نادری یک ساعتی ماندم ولی خبری نشد.

به هر حال، این نامه را با پست شهری برای برادرت می‌فرستم، به‌محض وصول آن سری به ما بزن که مردیم از تنهایی و بی‌کاری. .

قربان تو،

بهمن محصص.

زمان میان دو خواب

۹ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۳۹
نویسنده : کازی وه

مسلم این است که باید این زمان را پر کرد، زمان میان دو خواب را، زمان میان تولد و مرگ را.

این را من وظیفه‌ی آدمی می‌دانم. ممکن است در این جریان به بی‌حاصلی بربخوریم و بپرسیم برای چه؟ اگر این وظیفه، پر کردن زمان بی‌حاصل است، پس در همان لحظه باید خودکشی کرد، ولی ما خودکشی نمی‌کنیم وگرنه الله اعلم بحقایق الامور.

از نامه بهمن محصص به سهراب سپهری

دومندش

۹ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۳۵
نویسنده : کازی وه

کسی که راهی برای خودش انتخاب کرد، بد یا خوب، حتا حق گله جلو آیینه را نیز ندارد. کسی را مجبور نکردند که بیاید. خانه‌ات را رها کن، خانواده‌ات را رها کن. علائق‌ات را ببر. اگر چنین کاری صورت گرفت، اجبار و احتیاج درونی بود. این اجبار متعلق به خود آن شخص بود. خودش انتخاب کرد. در میان مسائل چیزی که وجود دارد، یک آزادی انتخاب نیز هست. پس دیگر گله برای چه؟ برای خانواده؟ برای پدر؟ برای مادر؟ آیا خاطرات واقعیت‌ها، قشنگ‌تر، لذت‌بخش‌تر و رنج‌آورتر نیستند؟ اگر ما از خانواده جدا نشویم، اگر ما علایق را از لحاظ مادی و ظاهری نبریم، طبیعت این جدایی را پیش می‌آورد و زمان روی هر چیز پرده می‌کشد. پس در مقابل امری که دیر یا زود باید انجام بگیرد، گله برای چه؟

از نامه بهمن محصص به سهراب سپهری

خوشحالی و گله

۹ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۳۲
نویسنده : کازی وه

نامه‌ات رسید و بهتر گفته‌ باشم مدتی است که رسیده است. تازه خانه‌ام را عوض کرده بودم. در حدود دو ماه پیش (که نامه به آن آدرس بود) نامه‌ات را دریافت کردم. خوشحال شدم، خوشحالی غمناکی که از زنده شدن خاطرات به آدم دست می‌دهد. گمان می‌کنم که نامه‌ات پر از گله بود. البته نگهش داشتم. گله‌ای که هرکس که بریده شود یا در حال بریده شدن است می‌کند.

از نامه بهمن محصص به سهراب سپهری

هزارویکمین باب خیال‌پردازی

۷ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۲۹
نویسنده : کازی وه

رویا در دنیای خیال و ذهن باقی می‌ماند و با حرف زدن هم جان نمی‌گیرد و زنده نمی‌شود. نمی‌توان لمسش کرد یا زندگی‌اش بخشید و لحظاتش را مثل خاطرات تجربی با ثبت عکس و ضبط صدا و تصویر نشان داد. با نوشتن است که اتفاقی نیفتاده به حقیقتی که درست مقایل توست، بدل می‌شود و ذهن را بی کمترین اجباری به باور نزدیک می‌کند. بله من این را ندیدم، امم.. شاید هم دیده‌ام. درست خاطرم نیست. حتماً جایی دیگر در این دنیا اتفاق افتاده. تنها با نوشتن است که می‌توان رویا و خیال محال را نه تنها به این دنیا آورد که جاودان هم کرد. تنها با نوشتن.