نمیدانم چی به سر مغزم آمده. هر بار که از خانه بیرون میزنم، قدم میزنم، با آدمها حرف میزنم، برایشان جوک میگویم و قاه قاه میخندیم به این فکر میکنم که همه آن ضجههای توی خانه بیخود است و فقط خودم را آزار میدهم. هیچ کدام از غمهای امروزم در برابر خنده و شادی مقاوم نیستند. بعد به خانه برمیگردم و از فشار این همه غصه دلدرد میگیرم و تظاهر میکنم کتاب میخوانم، آهنگ گوش میدهم، به حرفهای مامان گوش میدهم. حتی تظاهر به خوابیدن میکنم و خودم را حبس میکنم توی تختم و به بدرد نخور بودن و بیحاصلیم تف میاندازم و فحش میدهم و بعد به مسیر از اتاق به آسانسور و آسانسور به پشت بام و پشت بام با کله به حیاط همسایه فکر میکنم. بعد دوباره روز میشود از خانه میزنم بیرون و میخواهم کار کنم، بفهمم، بدوم، بپرم، عاشق شوم، ببوسم، برقصم، بروم سفر، بروم زیپ لاین، کف کتابفروشی بنشینم و شاعرهای بیاسم و رسم را پیدا کنم و در اتوبوس درحالیکه مثل میمون از میلهها آویزانم برای بچهها ادا دربیاورم. بعد دوباره به خانه برمیگردم، شب میشود و بغض میکنم. بغضهای من همیشه خاک خوردهاند/ماهیان توی حوض قلب کوچکم مردهاند/شب به قلب من رسیده است* میشوم. گرگها عرعر میکنند و نگبهان خیابان سوت میکشد و من از فکر تمام نشدن تمام شبهای دنیا خوابم نمیبرد.
*فاضل ترکمن.