دیگر حتی شکل گوشوارههایی که آن روز در حجره مسگرهای میدان نقشجهان دیدم هم یادم نیست. قیاقهشان که از یادم رفته هیچ، میلی که به داشتنشان داشتم را هم ندارم. بله حقیقت دارد فراموش کردهام که یک روز بعد از ظهر، وقتی غبار رقصان روی باریکه نور هوا را مکدر کرده بود زل زده بودم به یک جفت گوشواره. در چند قدمیشان بودم، دلم میخواست داشته باشمشان، اما پولی در جیب نداشتم. بابام چند متر آنورتر و مامانم چند متر اینورتر ایستاده بود اما من لال شده بودم فقط نگاه میکردم. فکر میکنم حتی اگر پول هم داشتم نمیخریدم چون دلم نمیخواست با هیچکس حرف بزنم. بعدتر خواهرم عکسهای آن سفر را نشانم داد و گفت نگاه کن چقدر داغون بودی. راست میگفت یک جنازه متحرک به تمام معنا. اما فقط همینها یادم هست. همه چیز فراموش شده. همه احساسات، تلخیها، دردها، تیر کشیدنها. روی همه خاطرات غباری نشسته که چند سال دیگر وقتش است آدم از خودش بپرسد اصلا این اتفاقها افتاده یا خواب و خیال من است؟ یک بار خاله بزرگم گفت چیزی از بچگیهام یادم نمیاد. من بهش خندیدم که مگر میشود آدم هیچ چیز یادش نیاید؟ اما بعدتر از خاطرات مشترک اما ضد و نقیض خواهر برادرها و روایتهای متفاوتی که مامبزرگم میکرد فهمیدم نه تنها فراموش که انگار تغییر هم میکنند. خاطرات ذخیره شده در ذهن دستنخورده باقی نمیمانند. شاید چون دوست نداریم صریحا بگوییم هیچ اتفاقی نیفتاده یا من یادم نیست. میخواهیم ماجرا داشته باشیم، پس ماجرایی برای گذشته در ذهن میسازیم. اما مسئله دیگران نیستند. تویی که حتی حاضر نیستی روبروی خودت بایستی و بپرسی واقعا این اتفاق افتاده یا نه؟ واقعا چرا به خودمان دروغ میگوییم و حتی وقتی دیگران باور نمیکنند، خودمان باور میکنیم؟ جز اینکه میخواهیم بگوییم حقیقت دارد! من وجود دارم؟ آنقدرها هم ساده نیست که با خودت روراست باشی. آنقدرها هم ساده نیست که تغییر کنی. آنقدرها هم راحت نیست که دروغهای ملبس در خیرخواهی را به خورد خودت ندهی و بگویی من دیگر به خودم اعتماد ندارم. به حافظهام، به زندگیم، به کتابهایی که مسیر زندگیم را بخاطرشان تغییر دادم و انتخابهایی که کردم. چقدر سخت شد. چقدر همه چیز سخت است.
اول دبیرستان یکی از دخترهای کلاس برای ما سه نفری که ته کلاس مینشستیم روز ولنتاین سه تا شمع قلبی قرمز در یک ظرف شیشهای آورد، شاید برای اینکه فکر میکرد ما چهارتا رفیقی، اکیپی چیزی هستیم. یا شاید هم با خودش فکر کرده بود بگذار برای این هم ببرم. به هر حال همسایه است، زشته! اما من هیچ حسی نداشتم.
طولانی، بیسروته و از ته دل